Tuesday, March 20, 2012

AZITA GHAHREMAN


.....

آزیتا قهرمان

1
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو
چيده چيده و قيچي
و زير آن با چادر سياه وناخن گلي
عينك دودي
و خوني دويده تا قوزك پايم 





آزیتا قهرمان

1
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو
چيده چيده و قيچي
و زير آن با چادر سياه وناخن گلي
عينك دودي
و خوني دويده تا قوزك پايم
و آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزم در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
پري آبي سبك بر سينه ام
و سنگ بر گلو
روي زانوانم خوابيده در سنگيني سايه ها
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
و شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده خط خط
كه مي پيچد به دور خاك
آبي كه مي روم
در مشتها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
و صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني كه مي كند ريشه هاي باران
به كلمات تو مي كوبد
صداي دريا را
و بازواني دراز از گوا تا گوتبرگ
روي خراش ها مي گذارد تارتار ته نفس ها
نگاهت را كه غرق مي شوم
و گودي هاي روح را نشان تو مي دهم در باد
خط ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم عشق ات
مي سوزند
مرا اگر ببيني برهنه با كشتزار و كلاغ
و خستگي ، نمي توانم و نمي دانم برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم بيا
با هزار و يكشب و تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستفبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح هايي كه ابرها چروك و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي
حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه اين ني ، ناي بلند سرد
كه پرتاپ مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
و قطارهايي كه هرگز نمي رسند
و خانه خانه كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي
پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف پرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا
بيايي اگر تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
فيزيا و سودابه ....
جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم شان ، لب هايتان ، پستان هايمان ...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ، ما
و تب
در وسعتي كه ماه تيغ برنده اي بر آب
و تنهايي گودال گودال كشيد
در آسمانم شبت را
تا بيابا ن ما را در شعله ها باز مي شود
و پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بيا نترس از انگشتهاي بريده ام كه آورده ام
تا بچسباني مرا به دستانم
تا از تو شروع شوم خواهم رفت را دوباره



2
آسمان كه چشمه مي شود روي تنم پر
دستهايت را كه آبستن آينه
گنجشكهاي ديوانه ات ارديبهشت را مي سوزند
سبزها كه مي شود پاشيده
روي پيشاني ات لبم
برگ پرنده تر مي افتد
مي چرخد
مردن هاي صبح را در تن ماه
رقصيديم
تا بنفشه هاي خميده در صورت باد
تا آفتاب ساقه ها بر پلكان ابر
بر سپيدي ام رنگهايت را بريزان
با خطهاي بي قرار
كه اشباح را از دالان بوسه ها
از مرز باد مي برد تا خواب
خيس از دهان دريا دور
دير تا پيراهنم را بياوري
فرشته اي لب هاي مرا
بر چهره هاي خدا تمام كرده است.
و آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزم در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
پري آبي سبك بر سينه ام
و سنگ بر گلو
روي زانوانم خوابيده در سنگيني سايه ها
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
و شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده خط خط
كه مي پيچد به دور خاك
آبي كه مي روم
در مشتها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
و صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني كه مي كند ريشه هاي باران
به كلمات تو مي كوبد
صداي دريا را
و بازواني دراز از گوا تا گوتبرگ
روي خراش ها مي گذارد تارتار ته نفس ها
نگاهت را كه غرق مي شوم
و گودي هاي روح را نشان تو مي دهم در باد
خط ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم عشق ات
مي سوزند
مرا اگر ببيني برهنه با كشتزار و كلاغ
و خستگي ، نمي توانم و نمي دانم برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم بيا
با هزار و يكشب و تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستفبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح هايي كه ابرها چروك و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي
حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه اين ني ، ناي بلند سرد
كه پرتاپ مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
و قطارهايي كه هرگز نمي رسند
و خانه خانه كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي
پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف پرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا
بيايي اگر تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
فيزيا و سودابه ....
جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم شان ، لب هايتان ، پستان هايمان ...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ، ما
و تب
در وسعتي كه ماه تيغ برنده اي بر آب
و تنهايي گودال گودال كشيد
در آسمانم شبت را
تا بيابا ن ما را در شعله ها باز مي شود
و پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بيا نترس از انگشتهاي بريده ام كه آورده ام
تا بچسباني مرا به دستانم
تا از تو شروع شوم خواهم رفت را دوباره



2
آسمان كه چشمه مي شود روي تنم پر
دستهايت را كه آبستن آينه
گنجشكهاي ديوانه ات ارديبهشت را مي سوزند
سبزها كه مي شود پاشيده
روي پيشاني ات لبم
برگ پرنده تر مي افتد
مي چرخد
مردن هاي صبح را در تن ماه
رقصيديم
تا بنفشه هاي خميده در صورت باد
تا آفتاب ساقه ها بر پلكان ابر
بر سپيدي ام رنگهايت را بريزان
با خطهاي بي قرار
كه اشباح را از دالان بوسه ها
از مرز باد مي برد تا خواب
خيس از دهان دريا دور
دير تا پيراهنم را بياوري
فرشته اي لب هاي مرا
بر چهره هاي خدا تمام كرده است.



آزیتا قهرمان

1
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو
چيده چيده و قيچي
و زير آن با چادر سياه وناخن گلي
عينك دودي
و خوني دويده تا قوزك پايم
و آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزم در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
پري آبي سبك بر سينه ام
و سنگ بر گلو
روي زانوانم خوابيده در سنگيني سايه ها
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
و شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده خط خط
كه مي پيچد به دور خاك
آبي كه مي روم
در مشتها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
و صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني كه مي كند ريشه هاي باران
به كلمات تو مي كوبد
صداي دريا را
و بازواني دراز از گوا تا گوتبرگ
روي خراش ها مي گذارد تارتار ته نفس ها
نگاهت را كه غرق مي شوم
و گودي هاي روح را نشان تو مي دهم در باد
خط ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم عشق ات
مي سوزند
مرا اگر ببيني برهنه با كشتزار و كلاغ
و خستگي ، نمي توانم و نمي دانم برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم بيا
با هزار و يكشب و تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستفبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح هايي كه ابرها چروك و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي
حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه اين ني ، ناي بلند سرد
كه پرتاپ مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
و قطارهايي كه هرگز نمي رسند
و خانه خانه كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي
پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف پرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا
بيايي اگر تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
فيزيا و سودابه ....
جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم شان ، لب هايتان ، پستان هايمان ...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ، ما
و تب
در وسعتي كه ماه تيغ برنده اي بر آب
و تنهايي گودال گودال كشيد
در آسمانم شبت را
تا بيابا ن ما را در شعله ها باز مي شود
و پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بيا نترس از انگشتهاي بريده ام كه آورده ام
تا بچسباني مرا به دستانم
تا از تو شروع شوم خواهم رفت را دوباره



2
آسمان كه چشمه مي شود روي تنم پر
دستهايت را كه آبستن آينه
گنجشكهاي ديوانه ات ارديبهشت را مي سوزند
سبزها كه مي شود پاشيده
روي پيشاني ات لبم
برگ پرنده تر مي افتد
مي چرخد
مردن هاي صبح را در تن ماه
رقصيديم
تا بنفشه هاي خميده در صورت باد
تا آفتاب ساقه ها بر پلكان ابر
بر سپيدي ام رنگهايت را بريزان
با خطهاي بي قرار
كه اشباح را از دالان بوسه ها
از مرز باد مي برد تا خواب
خيس از دهان دريا دور
دير تا پيراهنم را بياوري
فرشته اي لب هاي مرا
بر چهره هاي خدا تمام كرده است.

آزیتا قهرمان

1
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو
چيده چيده و قيچي
و زير آن با چادر سياه وناخن گلي
عينك دودي
و خوني دويده تا قوزك پايم
و آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزم در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
پري آبي سبك بر سينه ام
و سنگ بر گلو
روي زانوانم خوابيده در سنگيني سايه ها
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
و شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده خط خط
كه مي پيچد به دور خاك
آبي كه مي روم
در مشتها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
و صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني كه مي كند ريشه هاي باران
به كلمات تو مي كوبد
صداي دريا را
و بازواني دراز از گوا تا گوتبرگ
روي خراش ها مي گذارد تارتار ته نفس ها
نگاهت را كه غرق مي شوم
و گودي هاي روح را نشان تو مي دهم در باد
خط ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم عشق ات
مي سوزند
مرا اگر ببيني برهنه با كشتزار و كلاغ
و خستگي ، نمي توانم و نمي دانم برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم بيا
با هزار و يكشب و تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستفبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح هايي كه ابرها چروك و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي
حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه اين ني ، ناي بلند سرد
كه پرتاپ مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
و قطارهايي كه هرگز نمي رسند
و خانه خانه كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي
پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف پرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا
بيايي اگر تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
فيزيا و سودابه ....
جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم شان ، لب هايتان ، پستان هايمان ...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ، ما
و تب
در وسعتي كه ماه تيغ برنده اي بر آب
و تنهايي گودال گودال كشيد
در آسمانم شبت را
تا بيابا ن ما را در شعله ها باز مي شود
و پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بيا نترس از انگشتهاي بريده ام كه آورده ام
تا بچسباني مرا به دستانم
تا از تو شروع شوم خواهم رفت را دوباره



2
آسمان كه چشمه مي شود روي تنم پر
دستهايت را كه آبستن آينه
گنجشكهاي ديوانه ات ارديبهشت را مي سوزند
سبزها كه مي شود پاشيده
روي پيشاني ات لبم
برگ پرنده تر مي افتد
مي چرخد
مردن هاي صبح را در تن ماه
رقصيديم
تا بنفشه هاي خميده در صورت باد
تا آفتاب ساقه ها بر پلكان ابر
بر سپيدي ام رنگهايت را بريزان
با خطهاي بي قرار
كه اشباح را از دالان بوسه ها
از مرز باد مي برد تا خواب
خيس از دهان دريا دور
دير تا پيراهنم را بياوري
فرشته اي لب هاي مرا
بر چهره هاي خدا تمام كرده است.

آزیتا قهرمان

1
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو
چيده چيده و قيچي
و زير آن با چادر سياه وناخن گلي
عينك دودي
و خوني دويده تا قوزك پايم
و آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزم در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
پري آبي سبك بر سينه ام
و سنگ بر گلو
روي زانوانم خوابيده در سنگيني سايه ها
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
و شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده خط خط
كه مي پيچد به دور خاك
آبي كه مي روم
در مشتها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
و صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني كه مي كند ريشه هاي باران
به كلمات تو مي كوبد
صداي دريا را
و بازواني دراز از گوا تا گوتبرگ
روي خراش ها مي گذارد تارتار ته نفس ها
نگاهت را كه غرق مي شوم
و گودي هاي روح را نشان تو مي دهم در باد
خط ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم عشق ات
مي سوزند
مرا اگر ببيني برهنه با كشتزار و كلاغ
و خستگي ، نمي توانم و نمي دانم برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم بيا
با هزار و يكشب و تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستفبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح هايي كه ابرها چروك و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي
حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه اين ني ، ناي بلند سرد
كه پرتاپ مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
و قطارهايي كه هرگز نمي رسند
و خانه خانه كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي
پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف پرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا
بيايي اگر تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
فيزيا و سودابه ....
جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم شان ، لب هايتان ، پستان هايمان ...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ، ما
و تب
در وسعتي كه ماه تيغ برنده اي بر آب
و تنهايي گودال گودال كشيد
در آسمانم شبت را
تا بيابا ن ما را در شعله ها باز مي شود
و پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بيا نترس از انگشتهاي بريده ام كه آورده ام
تا بچسباني مرا به دستانم
تا از تو شروع شوم خواهم رفت را دوباره



2





آزیتا قهرمان

1
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو
چيده چيده و قيچي
و زير آن با چادر سياه وناخن گلي
عينك دودي
و خوني دويده تا قوزك پايم
و آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزم در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
پري آبي سبك بر سينه ام
و سنگ بر گلو
روي زانوانم خوابيده در سنگيني سايه ها
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
و شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده خط خط
كه مي پيچد به دور خاك
آبي كه مي روم
در مشتها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
و صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني كه مي كند ريشه هاي باران
به كلمات تو مي كوبد
صداي دريا را
و بازواني دراز از گوا تا گوتبرگ
روي خراش ها مي گذارد تارتار ته نفس ها
نگاهت را كه غرق مي شوم
و گودي هاي روح را نشان تو مي دهم در باد
خط ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم عشق ات
مي سوزند
مرا اگر ببيني برهنه با كشتزار و كلاغ
و خستگي ، نمي توانم و نمي دانم برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم بيا
با هزار و يكشب و تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستفبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح هايي كه ابرها چروك و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي
حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه اين ني ، ناي بلند سرد
كه پرتاپ مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
و قطارهايي كه هرگز نمي رسند
و خانه خانه كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي
پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف پرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا
بيايي اگر تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
فيزيا و سودابه ....
جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم شان ، لب هايتان ، پستان هايمان ...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ، ما
و تب
در وسعتي كه ماه تيغ برنده اي بر آب
و تنهايي گودال گودال كشيد
در آسمانم شبت را
تا بيابا ن ما را در شعله ها باز مي شود
و پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بيا نترس از انگشتهاي بريده ام كه آورده ام
تا بچسباني مرا به دستانم
تا از تو شروع شوم خواهم رفت را دوباره



2
آسمان كه چشمه مي شود روي تنم پر
دستهايت را كه آبستن آينه
گنجشكهاي ديوانه ات ارديبهشت را مي سوزند
سبزها كه مي شود پاشيده
روي پيشاني ات لبم
برگ پرنده تر مي افتد
مي چرخد
مردن هاي صبح را در تن ماه
رقصيديم
تا بنفشه هاي خميده در صورت باد
تا آفتاب ساقه ها بر پلكان ابر
بر سپيدي ام رنگهايت را بريزان
با خطهاي بي قرار
كه اشباح را از دالان بوسه ها
از مرز باد مي برد تا خواب
خيس از دهان دريا دور
دير تا پيراهنم را بياوري
فرشته اي لب هاي مرا
بر چهره هاي خدا تمام كرده است.
آسمان كه چشمه مي شود روي تنم پر
دستهايت را كه آبستن آينه
گنجشكهاي ديوانه ات ارديبهشت را مي سوزند
سبزها كه مي شود پاشيده
روي پيشاني ات لبم
برگ پرنده تر مي افتد
مي چرخد
مردن هاي صبح را در تن ماه
رقصيديم
تا بنفشه هاي خميده در صورت باد
تا آفتاب ساقه ها بر پلكان ابر
بر سپيدي ام رنگهايت را بريزان
با خطهاي بي قرار
كه اشباح را از دالان بوسه ها
از مرز باد مي برد تا خواب
خيس از دهان دريا دور
دير تا پيراهنم را بياوري
فرشته اي لب هاي مرا
بر چهره هاي خدا تمام كرده است.

No comments:

Post a Comment