Thursday, January 31, 2013

MOJ 2:ON ESMAEIL AEENI'S POETRY

شاعر-معصوم -کافر 
 هر پری را هوای پروازی ست - گر پر باز و گر پر مگسی ست، من همینکه دید هستی شناسانه ی خود را در پی ثبت گام بر می دارم ، و همیشه کاسه خالی راه دیدن و شناختن را طی می کنم خود ایجاد دنیایی می کند که مرا به کنکاش بیشتر وامی دارد.
اسمعاعیل آیینی 
زخم زدند آب پاشیدند 
آب پاشیدند بیدار کردند 
بیدار کردند زخم زدند 
They have wounded and poured water
They have poured water and awakened 
They have awakened and wounded
شاعر از واژه ی معصوم و کفر چه مراد دارد ؟
...قصد او آیا عصیان و شورش برای نو گرایی و نو آوری است ؟
یا برای پا گشایی به جست و جه نوری و نری ناگهانی آمده است ؟
در واقع گرایی ، الهام شاعر از واقعیت بیرونی می آید که اگر نوری ناگهانی بتابد باز همچنان روایات رویت را در بر دارد .
و همین مرز میان واقعیت و فرا واقعیت را می سازد اما این جا شاعر به تعریف عشق در حماسه ،رویا و کابوس می نشیند مثل دوربین موزتاربی که نگران صحنه یی آرام است ، که آرامش از آن رخت می بندد یا صحنه یی آشفته که در متن ساکت یک تصویر می نشیند مثل همان صدای نه نوشته یا کابوس خنیا گری که گردن زدندش و ساز او را سوختند.
خنیا گر که می مرد ،شاعر هم می مرد و در اسف و افسوس می خواند
دریایات را موج بودم
و در عصیان فریاد بر می آورد ،مرا در سینه عشقی نیست ...انکار عشق نیست این،دیگر انکار عاشق است یعنی که انکار شاعر است
و این شاعر است که دیگر پیچیده گی های متن را با ریتمی دگر گون می کونکند که به سماعی شکسته می ماند با همان موج دریا بر تن سند باد بحری که سند باد باری هم هاست مثل وجود هزار و غیب شاعر معصوم ،شاعر کفر که در پی نو جویی است .
زمزمه ها را هایکو ور می نویسد تا از آن تصویر،فریادی بلند فراهم آورد مثل دفتری که در واژه ها و عدد شکل می گیرد.
اسماعیل آیینی می گوید:
عشق نفرین کافران است
و کفر
لعنت عاشقان
چشمان تو امان نمی دهد
شرم حضور ندارد او، برای حضور آمده است ،برای اثبات حضور، زیرا حضور شاعر خود تداعی نو جویی و نو آوری است و برای همین هم او می آید و با حضورش ،خدایگان را می شکند تا بتی سازد
شاعر
 معصوم
کافر
شاعر،،معصوم و کفر و عصیانی و شورشی است که در پی نو آفرینی هایش آن بت را با واژه می سازد و خواننده ای که به او دل می بندد فکر می کند که شاعر از عهده ی ساختن آن بت یا معشوق به شایستگی بر آمده است .
و تازه این که پایان راه نیست هنوز کفر های شاعر ادامه دارد ، هنوز واژه های او تمام نشده است .
دکتر فرامرز سلیمانی
پیشگفتاری بر کتاب چهل و شش روز،گزینه ی شعر های اسماعیل آیینی 

A*SH*N*A:HIVA MASIHهیوا مسیح


هیوا مسیح

خجالت میکشد این تنم از پیرهنم
رنگم از چهره ام
بودم از نبودنم.

وقتی نگاه میکنم به پیرهایی که انگار
هزار سال پیش کودک بوده اند.
به کودکانی که انگار چند روز دیگر پیر میشوند
بی آنکه چیزی گفته باشند
به کسی یا جایی.
بی آنکه راه رفته باشند
به سویی یا راهی.

خجالت میکشد این تنم/ بودنم.
یبا
این پیرهنم برو سفر.
این صورتم ببین نگاه.
این دهانم بگو کلام.
این چهره ی هزار ساله ام برای تو
میخواهی در آن گریه کن بزرگ
حرفی یا چیزهایی بگو کتاب.

میخواهی نگاه کن خیال
به هزاره یی که می آید
شاید گریان.

نگاه کن به آب
به دریایی که در خودش تمام می شود.

میخواهی بخند
به من به او به هیچ
یا خیره شو بزرگ
به رفتار آدمی

من توام.

(کتاب آب 1381)

FARAMARZ PILARAMفرامرزپیلارام

 FARAMARZ PILARAM فرامرز پیلارام 
1937-1982






محمدعلی سپانلوA*SH*N*A:MOHAMAD ALI SEPANLU


mohamad ali sepanlou

صدایم را در ضبط صوت حبس کن
این آواز خراباتی
برای غروب تنهایی است
هنگام سرما و بادی
که چتر کافه های زیر پایت را می لرزاند
بامدادهای خکستری
که پشت پنجره ات ژاله یخ می بندد
بشنو ، بشنو ، بشنو
تو را خوانده است
برای تو که نام تو ، اندام تو، پیغام تو عشق است
آن وقت می توانی
مثل سال هایی که همدیگر را نمی شناختید
از پله ها فرود ایی
قهوه ای بنوشی
و کلمات ترانه را
با بخار شیرین دهانت
در هوا پرواز دهی

محمدعلی سپانلو
رضایت
تو ساعتی تو چراغی /تو بستری تو سکوتی/چگونه می توانم/که غایبت بدانم/مگر که خفته باشی در اندوه هایت/تو واژه ای تو کلامی/ تو بوسه ای تو/سلامی/چگونه می توانم که غایبت بدانم/مگر که مرده باشی در نامه هایت/تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی/چگونه می توانی که غایبم بدانی/مگر که مرده باشم من در حافظه ات/بهانه ها را مرور کردم/گذشته را به آفتاب سپردم/به عشق مرده/رضایت دادم/یعنی/همین که تو در دوردست زنده ای/به سرنوشت رضایت دادم/ محمد علی سپانلو / ژالیزیانا

Tuesday, January 29, 2013

ادیب الممالک فراهانیPRE NIMAI POETS:ADIBALMAMALEK FARAHANI


ادیب الممالک فراهانی 
شاعر و روزنامه نگار 
١١ مر داد ١٢٣٩ برابر ١٤ محرم ١٢٧٧ برابر ١٨٦٠ میلادی ،گازران اراک /
٢ اسفند ١٢٩٥ برابر ٢١ فوریه ١٩١٧ برابر ١٣٣٥ ه.ق.،تهران 
روزنامه ها:
ایران سلطانی
 ارشاد در ترکیه 
روزنامه ادب 
روزنامه مجلس 
روزنامه عراق عجم در خراسان 
نمونه آثار :

مسمط ادیب الممالک فراهانی 
که در زمان مظفر الدین شاه سروده شده است 
برخیز شتربانا بربند کجاوهکز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوهوز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوهدر دیده من بنگر دریاچه ساوه
وز سینه‌ام آتشکده پارس نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و یمامهبشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرخامهاین واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامهتا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتافکز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصافگسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قافاینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را که درد نامه‌اش از عجب و ز پندار

با ابرهه گو خیر به تعجیل نیایدکاری که تو می‌خواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیایدبر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیایدتا کید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانهبسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانهبنویس به نجّاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانهوز طیر ابابیل یکی بر به نشانه
کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار

بوقحف چرا چوب زند بر سر اشترکاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملَک را نگر ای خواجه بهادرکز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پرچیزی که عیان است چه حاجت به تفکر
آن را که خبر نیست فگار است ز افکار

زی کشور قسطنطین یک راه بپوییدوز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و به قسیس بگوییدکزنامه انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هر خاک مروییدوز باغ نبوت گل توحید ببویید
چونان که ببویید مسیحا به سر دار

این است که ساسان به دساتیر خبر دادجاماسپ به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر دادبودا به صنم خانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر دادوآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار

از شق سطیح این سخنان پرس زمانیتا بر تو عیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانیاز کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانیآرد به مداین درت از شام نشانی
بر آیت میلاد نبی سید مختار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعدمولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤیدپیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلداین بس که خدا گوید ماکان محمد
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار

اندر کف او باشد از غیب مفاتیحواندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیحنوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملِک العرش به ما ساخته تصریحوین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح
سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار

ای لعل لبت کرده سبک سنگ گوهر راوی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی به امر تو درد ناف پدر راانگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر راوآهوی ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار

موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشعادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شائول به یثرب شده از جانب تبّعتا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقعبر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع
در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار

تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم راپرداختی از هرچه به جز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسم ستم راسهم تو دریده دل ایوان دژم را
کرده تهی از اهرمنان کشور جم راتأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را
بر تخت چو بر چرخ بر این ماه ده و چار

ای پاک تر از دانش و پاکیزه تر از هوشدیدیم تو را کردیم این هر دو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوشهوش از اثر رأی تو بنشیند خاموش
از آن لب پر لعل و از آن باده پر نوشجمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش
خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار

برخیز و صبوحی زن بر زمره مستانکاینان ز تو هستند در این نغز شبستان
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستانکو سوخته سرو و چمن و لاله بستان
داد دل بستان ز دی و بهمن بستانبین کودک گهواره جدا گشته ز پستان
مادرش به بستر شده بیمار و نگون سار

ماحت به محاق اندر و شاهت به غری شدوز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انده ز سفر آمد و شادی سفری شددیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وآن اهرمن شوم به خرگاه پری شدپیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد
آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدنداوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکم خواره به گلزار چریدندگرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدندیاران بفرختندش و اغیار خریدند
آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیمزان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیماموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیمماییم که از دریا امواج گرفتیم
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار

درچین و ختن ولوله از هیبت ما بوددر مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بودغرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
صقلیه نهان در کنف رأیت ما بودفرمان همایون قضا آیت ما بود
جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیموز ناحیه غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیموز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیمماییم که از خاک بر افلاک رساندی
نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیمدرداو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنچیمچون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیمماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار

ای مقصد ایجاد سر از خاک به در کنوز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن
زین پاک زمین مردم ناپاک به در کناز کشور جم لشکر ضحاک به در کن
از مغز خرد نشئه تریاک به در کناین جوق شغالان را از تاک به در کن
وز گله اغنام بران گرگ ستمکار

افسوس که این مزرعه را آب گرفتهدهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می‌ناب گرفتهوز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفتهچشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته‌است فضا رااز دود و شرر تیره نموده‌است فضا را
آتش زده سکان زمین را و سما راسوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمت حق بهر خدا رازین خاک بگردان ره طوفان بلا را
بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار

چون بره بیچاره به چوپانش نپیوستاز بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسی به شکار آمد و بازوش فرو بستبا ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست
شد بره ما طعمه آن خرس زبردستافسوس از آن بره نوزاده سرمست
فریاد از آن خرس کهنسال شکمخوار

چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتنخادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن
جاسوس پس پرده پی راز نهفتنقاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتننه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن
وآمد سر همسایه برون از پس دیوار

ای قاضی مطلق که تو سالار قضاییوی قائم بر حق که در این خانه خدایی
تو حافظ ارضی و نگهدار سماییبر لوح مه و مهر فروغی و ضیایی
در کشور تجرید مهین راهنماییبر لشکر توحید امیرالامرایی
حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار

در پرده نگویم سخن خویش علی اللهتا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چه
برخیز که شد روز شب و موقع بیگهبشتاب که دزدان بگرفتند سر ره
آن پرده زرتار که بودی به در شهتاراج حوادث شد با خیمه و خرگ
در دار نمانده‌است ز یاران تو دیّار

با فر خداوند تعالی و تقدساز لوث زلل پاک کن این خاک مقدس
در دولت شاهی که در این کاخ مسدسبا تاج مرصع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ زهر خار و ز هر خسبر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس
بسیار برش اندک و زو اندک بسیار

شاه ملکان حامی دین شاه مظفرکز او شده بر پا علم دین پیمبر
از داد نگین دارد و از دانش افسرماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور
چون او نه یکی شاه در این توده اغبرچون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر
وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار

با فر تو ای شاه رعیت نخورد غمبا خوی خوشت ابر بهاری نزند دم
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یَمجز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جُسته‌است بشر جان و شجر نماز بیم تو کرده‌است قدر خوف و قضا رم
وز هول تو گشته‌است تعب زار و ستم خوار

تو سایه آن ذات همیون قدیمیپیروزگر از فره یزدان کریمی
بگزیده آن داور رحمان و رحیمیبر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمیدارای عصا و ید بیضای کلیمی
هم دشمن جادویی و هم آفت سحار

این ملک خداداده خداوند ترا دادوین تاج رسول عربی بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیادوین ملک ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه کنی رسم و ره دادبا تیغ عدالت بزنی گردن بیداد
وز دست حوادث ببری خاتم زنهار

زنهار خوران را فکنی ریشه به خون بربیدادگران را کنی از تخت نگون بر
ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بردانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر
آن را که به کار تو بگوید چه و چون برایزد شودش سوی فنا راهنمون بر
کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار

دستور خردمند تو را بخت قرین استزیرا که امین شه و فرزند امین است
بر ملک امین است و بر اسلام معین استپرورده اخلاق ملک ناصردین است
میراث تو زان پادشه عرش مکین استاو را به سر و جان تو ای شاه یمین است
کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار

ویش به رخ ما در فردوس گشوده‌استعدلش همه گیتی را فردوس نموده است
کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده استدین در کنفش رخت کشیده‌است و غنوده است
قهرش سر بی دینان با تیغ دروده‌استتا تیرگی از آینه ملک زدوده است
وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار

Monday, January 28, 2013

کمال رفعت صفایی A*SH*N*A:KAMAL RAFAT SAFAI


«پياده» 
کمال رفعت صفایی
:
ماه کجا بتابد
تا
تصویر خویش را بیابد؟
در هراسی که می وزد
آب و آیینه و چشم
تیره می شود
در غباری که می وزد
این چه جهانی ست؟
شماری وحشت می آفرینند
و بی شمارانی
نماز وحشت می خوانند
گم شوید!
زیرِ تمام سنگ هایی که بر ما فروبارید
گم شوید!
من اگر به بیابان بدل شوم
شهروندِ شما نخواهم شد
تمام عمر
در قفای خود
صدای از هم شکافتن هوای پروانه ها را می شمارم
تا در واپسین روز
طنین تندر در من بال بگشاید
گم شوید!
نفرت
جاده ای ست
که گام به گام ساخته می شود.
گم شوید!
آه
تا پهلو نگیرم
برسنگ شنا می کنم
فصل شکار چه طولانی ست!


از کتاب «پياده» ١٣

---
گُم شوید
زیر تمام سنگ هائی که بر ما فرو بارید گُم شوید
من اگر به بیابان بدل شوم
شهروند شما نخواهم شد 
من کشف کرده ام 
عشق
وقت مرگ
همچون عقابی از کاکلم صعود می کند و می رود

این که بر گرد خورشید می چرخد
زمین نیست
جنایت است.

کمال رفعت صفایی

.. -١١  آوریل ١٩٩٤ پاریس 

این که بر گرد خورشید می چرخد
زمین نیست
جنایت است.

کمال رفعت صفایی