Friday, November 30, 2012

A*SH*N*A:BIJAN ELAHI بیژن الهی

بیژن الهی 
شاعر و مترجم و نقا ش 
من چاهی را تعلیم کرده ام که به آبی نمی رسد 
ولی چه تاریکی زیبایی 
Bijan Elahi
شا دی من ای آقا
مردنم را کافی ست 
وقتی می بینم زیبا هستم زیبا 
وقتی می بینم این غم 
خیالبافی ست 
-بیژن الهی  


فرشتگان زشت

تو بوده‌ای،
تو که در گند، گند بدبخت باطلاقها خوابی
تا مگر سیه‌روزترین طلوع تو را در شکوه کود
رستخیز دهد،
تو بوده‌ای دلیل این سفر.

پرنده‌یی قابل نیست
از آبشخور یک روح بنوشد،
آنگاه که، خواه‌ناخواه، این فلک از راه آن‌یکی
می‌گذرد
و این سنگ یا یکی دیگر
افترا می‌زند به ستاره‌یی.

ببین.
ماه می‌افتد، گزیده از تیزاب،
به چالابها که آمونیاک
حرص عقربها را خیس می‌کند.
جرئت اگر کنی فقط یک پا برداری،
قرون آینده بدانند که دیدن خوبی آبها ساده‌ست
و باک نباشد که چه چاهها و لجنها منظره‌ها را تیره
می‌کنند.
باران تار تنان به‌تعقیب منست.
مسلم ‌تر از این چیزی نیست
که مردی طناب شود.
به این توجه کن:
گواهی کاذبی‌ست گفتنش که ریسمان
دور گردن خوشایند نیست،
و این که مدفوع پرستو
رفعتی می‌دهد به اردیبهشت ماه.
ولی من به‌تو می‌گویم:
سرخگل به آفت‌ زدگی سرخگل‌ترست
تا بر آن برف محو آن ماه پنجاه ساله.

به این نیز توجه کن، پیش از آن که سفر را به
گور بسپاریم:
آنگاه که سایه‌یی در لولاهای در میخ میندازد،
یا پای منجمد فرشته‌یی
بیخوابی ساکن سنگی را
بر خود هموار می‌کند،
روح من، نادان، می‌رسد به کمال.

حال سرانجام غرق می‌شویم.
وقت آنست که دستها به من دهی،
و از من بخراشی قراضه‌ی نور را که حفره‌یی به دام
میندازد،
و برایم بکشی
این واژه‌ای شر را که می‌روم بخراشانم
بر زمین گدازان.
---

نابینا شو، ناظم! و کورمال
کورمال، به اتاق من نظم بده، و به اعضای تنم:
دست به جای پا، چشم به جای قلب، دندان جای مژه.
تا بدن‌ها را
نوازش نکنم، طی کنم، بپیمایم
درازتر از جاده‌یی که مسافر را می‌کشد،
تا مهر نورزم، نگه کنم
تا نگه نکنم، بجوم.

از شعر "روزی بزرگ می‌گذرد

A*SH*N*A:M.A.SEPANLU محمدعلی سپانلو

محمد علی سپانلو 
زاده ی ١٣١٩
خیابان پنجم 



زیبا و مه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...
افتادن واژه های نورانی
در بستر شب جواب مثبت بودند
گیسویش شریک با باران
از شانه آسمانخراش ها می ریخت
بر لنبر آفتابگیرها می بارید
بی شائبه از جنس رطوبت بودند
همبستر آب، محرم گرداب
جایی که نشان نداشت دعوت بودند
در فرصت هر توقف کوتاهی
در سایه سرپناه ها
باران که سه کنج بوسه را می پایید
از لذت هر تماس قرمز می شد
لب ها رنگ قهوه را پس می داد
یادآور فنجانی که لحظه ای لب زده بود
و پنجه یخ کرده
زیربغل بارانی
یک لحظه گرم جستجو می کرد.
از گردی قاب چتر
تا دامن ضد آب
موها
ابروها
پستان ها
لنبرها
یک دسته پرانتز بلاتکلیف...
شب ، نرمی خیس، اندکی تودار
آخر صفت تو را گرفت
تا مریم معصوم شود،
کیف آور بود، داغ، کم شیرینی
عین مزه داغ ( که در شغل فروشندگی کافه
مهمان ها تخصص تو می دانستند)
عین شب تو، شبی که پیشانیت
همواره خنک بود
و بوسه تو معطر از قهوه.
نیو یورک ١٩٩٩

Thursday, November 29, 2012

A*SH*N*A:GHODRAT KIANI قدرت کیانی




شعری از قدرت کیانی
زاده ی قلعه تل باغ ملک ،خوزستان 
 ١٣٢٩-١٣٥٦

کوچ -٢

یادی از کوچ


یادش به خیر باد
آن روزهایی که کوه
در دام تور شکوفه های بادام
و بوی صمغ درختان پسته ی کوهی
پذیرای پاهای خسته مان می شد
یادش به خیر باد
آن کوره راه های سخت
که پیوند دست های مهربان ما بودند
آن دشت های خورشید خیز بابونه
آن لکه ابر سفید کمرکش کوه
که کوه را فراتر از آسمان می برد
یادش به خیر باد
از پای صخره های سبز خزه
چشمه های آسوده گی
و مشت کاسه های صداقت
که آیینه لبان تو می شدند
با بی قراری دستم
که تنها انتهای روز می پایید.
آن روزهای خوب
که شانه های تو طالع بود.
آن اسب های یاغی سرکش
با یال های خیس
و عبور پر از ترانه ی کارون
هی های در هم ایل
درعبور دوباره از کارون
یادش بخیر باد
یادش به خیر باد

*
اینک ،
مادر نشسته است  در پای باغچه یی
که به اندازه ی یک فریب هم نمی خندد
و دشت های وسیع هجرت را
دیوار های کوچه محدود می کنند.
مادر، بگو!
آن دار بست های پر شکوفه ی رنگین کمان
دستانت
زیر سیاه چادر شادمانی، کو؟
از پشت پنجره
سرفه می کند ، پدر
و شاهین چشم هاش
ـ«که خط عبور قافله را
از فراز هزار قله می پاید»
بالش شکسته است.
و برادر
از چند سال پیش
نی لبکش را
در هفت توی فراموشی اش
حبس کرده است
و پا پیچ ها و گیوه هایش
و لبخند پاک روستایی اش را
شاید که شکوفه ی دخترکان باغ همسایه
گل شود
بر شاخه های ترد فریب

*
دیوار های خانه هر روز
نزدیک می شوند
و سقف
مجالی برای ایستادن نمی دهد .
دیوارهای کوتاه خانه :
کوه بزرگ نهاده در برابر من
بی هیچ راهی
و هیچ روزنی
اما صدای زنگوله های رفتن را
و بقچیل ایل را
می شنوم مدام
پدر هم شنیده است
شب های بی شمار !
آن روزهای خوب
روزهای کوچ
یادش بخیر باد *




Monday, November 26, 2012

A*SH*N*A:MEHRDAD AREFANI مهرداد عارفانی



نذر کرده ام
امامزاده شیر علی قالیچه می برم
اگر تو روسری ات را برداری
سفره می اندازم برای ابوالفضل
اگربرقصی توی میدان و برقصیم و مست

پدرت بیاید دعوایمان کند
برادرت غیرتی بشود
مادرت غش کند
قرآن به سر می شوم هر شب توی مسجد
اگر بیایی برقصی
چادر برداری
مو افشان کنی
گل های پیراهن چیت
بریزد توی خیابان و
اردیبهشت بشود
یکی بیاید دف بزند
من شراب را بکشم بیرون مثل کوکتل مولوتف
شب شلوغ می شود
نمی شود؟
فردوسی می رود دوباره شاهنامه می نویسد
جادو کرده ام
تهمینه بیاید
گیسویش بشود سرمشق و
شما هی جریمه بنویسید !
طلسم کرده ام
نذر کرده ام
سجده کرده ام
هر چه بگویی کرده ام
دست هایم رو به آسمان
اینجا روی این گورهای بدون نام
منتظرم
و دیوانه ی خطرناکی شده ام

Friday, November 23, 2012

SHAMLU: LETTER TO IDA

نامه شاملو به همسرش ایدا 

Thursday, November 22, 2012

کوروش همه خانیA*SH*N*A:KUROSH MAMEKHANI


A*SH*N*A:SHAMS LANGRUDI شمس لنگرودی





Shams langrudiشمس لنگرودی 
A*SH*N*A

شعر خوب، شعري است كه كاملا روشن نشود.
در حقيقت، در شعر نوعي معناناپذيري وجود دارد؛ نه بي‌معنايي؛ زيرا ذات شعر استعاره است و آن‌چه شعر از آن مي‌آيد، نادانستگي‌هاست؛ نه ناداني‌ها.
اساس شعر با اساس نثر متفاوت است. نثر براي خبررساني است؛ اما شعر امري استعاري است. آن‌چه اهميت يك شاعر را نشان مي‌دهد، كيفيت استعاره اوست. شاعراني مثل صائب تبريزي و وحشي بافقي شاعران خوبي هستند؛ اما كيفيت استعاره شعر حافظ را ندارند؛ چرا كه در اشعارشان مي‌توان كلمات را با كلماتي ديگر عوض كرد.
شمس لنگرودي


بوسه های تو تسکینم می دهد
خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی،
بارانی

که دانه ، دانه تمیز می شود
و روی گونه ی من می نشیند ،
کاسه ای از صدف که فرشتگان پاک کرذه اند
تا از لبخندت پر شود
این جایی تو
در آتش دستهای من
و تشنه و بی امان می باری و می باری
و تسکینم می دهی

---
روز
حلقه آتشینی به من داد
شب
شمد پاره روشنی از گل‌ها،
روز
پیراهن دست‌دوزی
از جرقه خورشیدها به من داد
شب، شب‌پره‌ها
بر چرخ سفیدشان
تا سپیده مرا
بر کرانه آسمان چرخاندند
هنگامی که سوال کرده بودم:
«به چه کار من می‌آیید
روز و شب
به چه کار من می‌آیید!»

شمس لنگرودی
آوازهای فرشته بی‌بال

A*SH*N*A : BANAFSHEH HEJAZI بنفشه حجازی


بنفشه حجازي

،متولد٦فروردين ١٣٣٣بروجرد. نوجوان در اصفهان. جوان در تهران،میانسال در اروپا و امریکا
...و تا به حال با ٣٠ كتاب وده ها مقاله و مصاحبه واشعار و اشعار و همچنان سرگردان و در تكاپوي نوشيدن يك جرعه هوا
لباس هايم
به جنون
جواب نمي دهد
استيلاي اين باد خشك
ريشه در قطعه ي سقوط دارد:
"دوستت دارم ! "
وقتي كه براي يك نوسان
دل من
وقت مي گذراند
و تنش ميان من وُ
سهمي از ديوانگي ست كه
تكذيب مي كند
اين سفر سايه دار را
تو بايد كه بي خيال باشي

نمي دانم چه بپوشم
براي گذار از تو؟

Wednesday, November 14, 2012

A*SH*N*A:FERESHTEH SARI فرشته ساری

 فرشته ساری 
زاده ی هفتم تیر ١٣٣٥ تهران  
کتابها :
  ...
 فرشته ساری از رفتن ها و دویدن ها خسته  است اما به جوانی و جوان شدن زندگی امید دارد  .
-فرامرز سلیمانی:بارورتر از بهار ، دنیای مادر ،تهران ١٣٧٠/١٩٩١
شعری برای زندانیان و جان باختگان دهه ی شصت که رسانه ای نداشتند جز گوشه ی مجموعه شعری ....از کتاب « پژواک سکوت »
تقدیم به آخرین جان باخته « ستار بهشتی »

شبیخون

پُرهجوم می آیند و ماه
چهره می پوشاند در غبار
پُرتاخت می آیند و گلِ قاصدک
هلاک می شود در چرخشی بی قرار
پُرشیار می کنند اندامِ زمین را
به دنبالِ بذرها
و نمی بینند رویای سبزش را

پُرکمند می آیند
کوچه پُراسرار می شود
به جست و جوی تو
هر سایهِ هراسیده را می کاوند
نیزه هاشان بسترِ تو را می شکافد
و پروازِ تو پهنه ی شب را

از کوچه می روند و نمی بینند
ماهِ شاهد را

موجِ داغِ خون بر موزاییک حیاط
سحر در گلوی خروس
بر قلبم شبیخون می زنند .

از کتاب « پژواک سکوت» چاپ

١٣٦٥

.

چه می گذرد بر نقطه یی ؟
که می گذرد از حرف ها
قرار نمی گیرد بر آن ها
می رسد بی حرفی
به پایان خط

از کتاب « روزها و نامه ها۱۳۸۱ » 

.

عصرها که سرریز می شوند
باغ های بنفش
از فنجان من
عصرها
که یاسمن ها و کلاغ ها
که باغ ها تیره می شوند
که فاجعه سُر می خورد
بر خاکِ خبر




میان این همه من در صفِ مشرکانِ من
عصرها
که باغ ها سرریز می شوند
جز چشم بازِ تهِ فنجان قهوه
باغ ها حل می شوند

از کتاب « یکی از ما....( سی لحن باربد )،١٣٨٧



Monday, November 12, 2012

A*SH*N*A: MOHAMAD ALI SEPANLU محمد علی سپانلو

مرگ پارادایم دایم و دل مشغولی مدام سپانلوست
 .نا ستا لژ یای مرگ که به زبانی کهن و آرکا ییک بیان می شود و به ویژه از دهه ی ١٣٦٠ به حسرت و اندوهی سترگ  ،در شعر او فریاد می کشدحتا اگربی تابانه  عاشقانه بسراید
ناستالژ یای سپانلو ناستالژ یای نومیدی و از دست رفته گی است
عکس های کهنه در قاب عکس های کهنه یک نوع وهم  زمان را در غبار و گرد فراوان،پاشیده در دود و مه فراهم می آورد که در آن چهره ها همه در بی چهره گی نقش می بندد 
محمد علی سپانلو در زمان و زمانه گم شده است ...کلام او در لفاف مرگ ، پارادایم دایم پیچیده است 
دور از این بهمن و دی 
روزگاری که نمی دانم کی 
قصه ی مبهمی از ما را 
در زمستان پیش آتشدان 
خواهند سرود
.
غزل ناخدا :
سنگ کهکشان منم
گردن بند آبشار تویی
چتر کهنه پدر بزرگ منم برف خوشنامی نقره با ر تویی
واگن سیاه مانده از نبرد منم
ایستگاه اول بهار تویی
در تو آسمان به خلوتی لطیف خفته است
از جوانی بزرگ
یادگار تویی
بوسه طلو ع بر ستاره نگین
چشم های شالی زمردین
بازوی سپید دختر برنجکار تویی
من مسیر ناگزیر زنده رود
رود جاودان قندهار تویی
ناخدای مغرب طلایی ام
تیر قرمز قشنگ
جسته ازسراب  زنگبار تویی
گیسوی نسیم در شب کریم
بندر مژده بر شیا ر سرزمین اشک ها
گاج قلعه طلسم
مزد انتظار تویی 

Saturday, November 10, 2012

A*SH*N*A:OMRAN SALAHI/EMRAN SALAHIعمران صلاحی


Omran Salahi
A*SH*N*A
عمران صلاحی 
١٠ اسفند ١٣٢٥تهران - ١١ مهر ١٣٨٥ تهران
این ساده نویسی به طنزکه امروزه رواج یافته از ابتکارهای عمران وترجمانی از روش فارسی نویسان ترک و آذری و شاعران پیش نیمایی است
پس شاید عمران را مثل کیومرث منشی زاده و... از آغازگران ادبیات پست مدرن ایران دانست 
هر چند که پیش تر از اینها جدانف روسی و رالیزم اجتماعی استالینیستی کوشش بر ارایه ی آن دا شت و و کار نویسندگانی همچون بورس پاسترناک,جوزه برادسکی, یوگنی یوتوشنکو,
و همگنان آنان را فا خر و حاصل  تفکر بورژوازی می دانست زیرا که برای آنها و دستگاههای دیکتاتوری و سانسور دیگر نامفهوم می مانست
---



بزرگترین اشتباه عمران صلاحی
:

تا نرفته بودی

از شکاف پوستت هرازگاه

سرک می کشیدم

و دلی را می دیدم

که به دریای شیطنت می زنی

بی آنکه شیطان

هوایت را داشته باشد



حالا که رفته ای

دوستی جدید از آن سر دنیا

برای ویژه نامه ی هجرتت

از من شعری خواسته است

فقط می توانم بگویم

هجرت نسنجیده ات

بزرگترین اشتباه زندگی ات بود



به شاملو می آید

که مانند یک چنگ نواز مقدونی

میان ابرها بنشیند

و نوایی کلاسیک را

با چنگ زرینش بنوازد

اما تو آن بالا

میان فرشتگانی که اجازه ی خندیدن ندارند
به چه درد می خوری؟
.

  مجموعه خنده در برف
---

    ٢ شعر ترکی و فارسی 
برگرفته از جُنگِ فرهنگِ نوين، دی ماهِ ۱۳۵۸، تهران
اوزامان
اونلار گلنده
من دونيايا گلمه ميشدم
من دونيايا گلنده
اونلار گئتميشديد
من اونلار دان بير ذات بيلميرم
اونلاردان
هم ياخشی يازيب لار، همه‌ه پيس يازيب لار
اونلار دوز يولو گئديب لر يا آزيب لار؟
بيلميرم
آمما بونی بيليرم کی اوزامان
فدايی لر واريميش
کيملر دنيميشلر؟
دييه جاقسان کتلی دن کوتلی دن
قوربان اولوم کتلی لرين الينه
قوربان اولوم کتلی لرين ديلينه
اللری بيريميش
ديللری بيريميش
اونلار گئديب لر، آمما من گوروره‌م
يانميش ياغيب
بير قوجا اکينچی
دوروب دومان ايچينده
قابار ميش الينده، بئلی
گويه ريب تؤفنگ اولوب!

آن‌ زمان
هنگامی که آنان آمدند
من به دنيا نيامده بودم
و هنگامی که من به دنيا آمدم
آنان رفته بودند
من از آنان چيزی نمی‌دانم
از آنان
هم خوب نوشته‌اند و هم بد
آنان از راهِ راست رفته، يا گمراه شده‌اند؟
نمی‌دانم
اما اين را می‌دانم که آن‌زمان
فداييان بوده‌اند
از چه کسانی بوده‌اند؟
خواهی گفت: از دهاتی‌هایِ بی‌سر و پا
قربانِ دستِ آن دهاتی بروم
قربانِ زبانِ آن دهاتی‌ها بشوم
دست‌های‌شان يکی بوده است
آنان رفته‌اند، اما می‌بينم
باران باريده است
و کشاورزِ پيری
در ميانِ مِه ايستاده است
و بيلش در دست‌هایِ تاول‌زده
روييده و تُفنگ شده!
تهران. ۵۸/۹/۱۷

يالانچی‌لار
ينه يالان دئه يلر
يالانی جماعت
سحر چايلا ايچديلر
گؤن اورتا ناهاره،
گئجه شاملا ئيديلر!
دييرلر
يالان دييه‌ن آلله هين دوشمانی دير
آمما يالانچی لار
سحردن آخشاما
آلله‌ه دان دانيشيرلار
بوغدا گورسه ديلر، آرپا ساتير لار
بالين ايچينه ده زهه‌ر قاتيرلار
گئجه سؤفره باشيندا
آچاندا راديونی
پيشميش تويوغون داگؤلماقی توتور!

دروغگوها
باز‌هم دروغ گفتند
مردم، دروغ را
صبح، با چای نوشيدند
ظهر، با ناهار
و شب، با شام خوردند!
می‌گويند:
دروغگو دشمنِ خداست.
اما دروغگوها
از صبح تا شب
از خدا حرف می‌زنند
گندم نشان می‌دهند و جو می‌فروشند
و در عسل، زهر می‌آميزند.
شب، سرِ سُفره
راديو که باز می‌شود
مُرغِ پُخته هم خنده‌اش می‌گيرد!



Thursday, November 8, 2012

A*SH*N*A:MANUCHEHR NEYESTANIمنوچهر نیستانی


HURDLE RUN دو با مانع
Manuchehr Neyestani,selected poems 
with an introduction by Faramarz Soleimani
Tehran 1369
منوچهر نیستانی که شعر را زمزمه می داند ,طنین دوگانه یی به آن می بخشد .از سویی پس از سوز و گداز های دوران جوانی ,اینک عشق را ملعبه ی شیطان می خواند گویی که اندوه مردم کوچه و بازار,عشق را نیز از یادش برده است اما از سوی دیگر هم او به تغزل می پردازد زیرا فکر می کند با مشت و نعره نمی توان کاری کرد . او مبارزه نمی کند و در گیر حوادث نمی شود .همیشه وقتی باران بند آمد به خیابان می آید و تنها چند برگ دعا را کلید نجات می داند .در هول هزار حادثه , نگران آرمیدن است .اما در عین حال رفیق و همدست ظلم نیست و هر چند که دست خود را کوتاه می بیند, امیدش از آینده گان قاطع نشده است . او حتا اگر در برج دیده بانیش یا در شهر های کهنه با دیوار های بلندش محصور باشد ,آزادگی و رهایی را پیش روی خود دارد و در عین صداقت به تصویر آن می نشیند .
-ف.س -
در باغ ,در صاف گل ها 
:
گل ارکیده و گلایول ,مطرود 
جمعیت بزرگ خر زهره ,خانه زاد تب آلود 
نرگس, بیمار در جزیره ی نرگس 
-جزیره یی از شیراز-تبعیدی 
تبعیدی جزیره ی نرگس بیمار منکر 
یا عارف شکسته ی تنها 
تنها  نشسته باز لب جو 
-با او کنایت از گذر عمر 
آب رونده , هم سخن او 
عطر گلاب قمصر کاشان تا دور دست 
تا همه جا هست 
همراه با عراق بید مشک و گل سرخ 
مسند نشین باغ گل اما محمدی 
با عطر سرمدی 
بی اعتنا به کیش 
با رز , گل مهاجر مغرب ,خویش 
این خود دمیده گان کوچک بی نام 
فرش ستبرق این بوم است , روییده تا به بام 
با هر بهار 
به هر رنگ 
با تپه ها چه الفتی ازلی دارند 
( گل ها , دستار ها ,بنفش و زرد و گلی دارند)
بی بو ولی همه جا, جاش 
زیبایی جهنمی , گل خشخاش 
همراز خوب کودکی من 
خاموش , استاده نسترن 
با چادرهای سپید 
انبوه من گشن 
تازه, این گل نحیف به اندام 
-با آفتاب طالع -
چشمش به آسمان ها ,از شام تا به بام 
از بام تا به شام 
از اوج از بلندی کوه 
گلبرگ های نازک آرام...آرام 
فرو افتاده 
خورشید هم 
پرنده یی غزلی خواند .
و از گل,در ذهن کودکان و دفترشان 
تصویرهای گل ماند !
و 
گل های کاغذی.
دیدی که حسن یوسف 
تا پایدار بود 
پژمرد و مرد 
اما 
گویا 
بهار بود 
بهار ٥٨
منوچهر نیستانی :
با خود به دور دست غروبم ببر، 
که باقلبم  
غمین، ز هیبت شب، گریه کرده ساز.
خرداد را به شادی، گشتن
در باغ چشم‌های تو، خواهم من.
در باغ چشم‌های تو، می‌خواهم
شعر و شکوفه، خرمن خرمن