Thursday, March 13, 2014

A*SH*N*A:MOHAMAD TAGHI BAHARبهار

MOHAMAD TAGHI BAHARمحمد تقی بهار 
A*SH*N*A
بهار واپسین بازمانده ی شعر کهن بود که با نوشته ها و افکار محافظه کرانه اش در مجله ی دانشکده از آن به شدت دفاع می کرد
او در جهت های سیاسی اش نرمش بیشتری داشت و گهی زین به پشت و گهی زین به پشت .گاه  ترانه سرای انقلابی که قمر الملوک وزیری کلام او را به میان مردم برد و گاه وزیر دم و دستگاه شاهی
ایرج و بهار گویی بیشتر تلاش می کردند تا ختم شعر کهنه را بر چینند هرچند هنوز هم در این روزگار پس از نیما ممکنست زنگوله هایی پای تابوتشان جرنگ و جرنگی به پا کنند

چشمه و سنگ
جدا شد يكی چشمه از كوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به نرمی چنين گفت با سنگ سخت
كرم كرده راهی ده ای نيكبخت
گران سنگ تيره دل سخت سر
زدش سيلی و گفت : دور ای پسر!
نجنبيدم از سيل زورآزمای
كه ای تو كه پيش تو جنبم ز جای!
نشد چشمه از پاسخ سنگ، سرد
به كندن در استاد و ابرام كرد
بسی كند و كاويد و كوشش نمود
كز آن سنگ خارا رهی بر گشود
ز كوشش به هر چيز خواهی رسيد
به هر چيز خواهی كماهی رسيد
برو كارگر باش و اميدوار
كه از ياس جز مرگ نايد به بار
گرت پايداری است در كارها
شود سهل پيش تو دشوارها
ملک الشعرای بهار
 بهار!


بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند
بخوانند مرغان به شاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند
به دستی زمین خالی از سبزه نیست
اگر بوم رستست‌ اگرکند مند
بود سرخ سنبل سراپای عور
به رخ غازه چون لولیان لوند
بودسنبل‌نوشکفته سپید
چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند
جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند؟
سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب
ز تندر چرا آید این خند خند؟
چو برق افکند مار زرین ز دست
کشد نعره تندر ز بیم گزند
ز بالا نگه کن سوی جویبار
پر از خم بمانند سیمین کمند
ز قطر جنوبی برنجید مهر
به قطر شمال آشتی در فکند
وزین آشتی شاد و خرم شدند
دد و دام و مرغ و بز و گوسپند
جز اخلاف بوزینگان قدیم
کزین آشتی‌ها نگیرند پند
ندارند جز خوی ناپارسا
نیارند جز فکر ناسودمند
به فصلی که خندد گل از شاخسار
به‌خون غرقه سازند گلگون فرند
نخشکیده خون در زمین حبش
ز اسپانیا بوی خون شد بلند
نیاسود اسپانی از تاختن
برافکند ژاپون به میدان سمند
همی تا چه بازی کند آمریک
همی تا چه افسون دهد انگلند
چه موجی بجنبد ز دریای روم
چه کفکی برآید ز ماچین و هند
اروپا شد از آسیا نامور
وز او آسیا گشت خوار و نژند
نگه کن یکی سوی مرو و هری
نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند
به ده قرن ازین پیش‌، مهد علوم
کنون جای بیماری و فقر و گند
عجب نیست گر آسیا یک زمان
به رغم اروپا جهاند نوند
یکی مستمندی بدی پرورد
بترس از بد مردم مستمند
دریغا کز این دانش و پرورش
اروپا نیاموخت جز مکر و فند
زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود
پسندیده قول و عمل ناپسند
کند خانهٔ خویش زبر و زبر
چو دیوانه را درکف افتدکلند
بشر درخور پند و اندرز نیست
وگر برگشایند بندش ز بند!

---دعـوی چـه کـنـی؟ داعـیـه‌داران هـمـه رفتند



شــو بــار سـفـر بـنـد کـه یـاران هـمـه رفـتـنـد
آن گـرد شـتـابـنـده کـه در دامـن صـحـراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
داغ اســت دل لـالـه و نـیـلـی اسـت بـر سـرو
کــز بـاغ جـهـان لـالـه‌عـذاران هـمـه رفـتـنـد
گـر نـادره مـعـدوم شـود هـیـچ عـجب نیست
کــز کــاخ هــنــر نــادره‌کــاران هـمـه رفـتـنـد
افـسـوس کـه افـسـانـه‌سـرایـان هـمـه خـفـتـند
انــدوه کــه انــدوه‌گــســاران هــمــه رفــتـنـد
فــریــاد کــه گــنــجــیــنــه‌طــرازان مــعــانـی
گـنـجـیـنـه نـهـادنـد بـه مـاران، هـمـه رفـتـنـد
یــک مــرغ گـرفـتـار در ایـن گـلـشـن ویـران
تـنـهـا بـه قـفـس مـانـد و هـزاران هـمـه رفتند
خــون بـار، بـهـار! از مـژه در فـرقـت احـبـاب
کـز پـیـش تـو چـون ابـر بـهـاران هـمـه رفـتند
بهار 

ا نامه ملک الشعرای بهار به سودابه صفدری(بهار) پیش از ازدواج 
دوست ابدی من, قربانت شوم.
با این که شما را ندیده‌ام، از بخت خودم اطمینان دارم که گنجینه‌ی عزیز و ثابتی برای قلب و روح خویش انتخاب نموده‌ام. ولی نمی‌دانم احساسات شما از چه قرار است. عزیزم من خودم را برای شما معرفی می‌نمایم.
یک جوان ثابت العقیده‌ی خوش قلب، فعال و ساعی، پر حرارت و با غیرت، در دوستی محکم و در دشمنی با اهمیت. حیات من در یک فامیل خوش اخلاق متدین بوده و در دامان مادر فاضله و حق پرستی تربیت شده ام. در فامیل ما خست و دروغگوئی، اصراف و هرزه خرجی موجود نبوده و نیست. به ما یعنی به خود و خواهر و دو برادرم، همواره توصیه شده است که کار کن و فعال بوده و نان خودمان را با سعی و اقدام تدارک نموده و با خوشروئی و آسودگی بخوریم. من از سن هژده سالگی که پدرم وفات کرده است، رئیس و بزرگتر خانواده‌ی خود بوده و فامیل بزرگ خود را با عزت و آبرومندی اداره کرده‌ام و تا امروز که سی و سه سال از عمرم می‌گذرد، رئیس این خانواده بوده و برای خانواده ی خودم جز عزت و سرافرازی و استراحت، چیزی به کار نبسته ام. شهرت و احترام من به قوه‌ی هوش و سعی و اقدام خودم بوده است. ولی چون یک همسر و رفیق دلسوزی که مرا اداره کند، نداشته‌ام با هرچه به دست آورده ام صرف شده است.
خودم در تهران مانده و مادرم به واسطه‌ی مرض اعصاب و مفاصل در مشهد مانده و قادر به آمدن به تهران نشده است. زندگانی من در مشهد خیلی مرتب و آبرومند بوده است. منازل شخصی و اثاث البیت خانوادگی، مادر و همشیره و برادر و قریب پانصد نفر بستگان پدری و چند نفر بستگان مادری من نیز در خراسانند. ولی خودم نظر به علاقه‌ی کاری و نظریات سیاسی، ناچار در تهران اقامت نموده و می‌خواهم داخل یک حیات فامیلی جدیدی بشوم. چون می‌توانم فامیل جدید خودم را به فضل خدا و قوه ی سعی و عمل و معلومات خودم، به خوبی و در نهایت آبرومندی اداره نمایم. به این نیت مصمم شده و به وسیله‌ی عزیزترین دوستانم معتصم السلطنه و مرآت السلطان با شما دست دوستی و وصلت داده و امیدوارم که تا روزی که زنده بمانم دست خود را از دست شما بیرون نکشم و با شما زندگی کنم. به شما اطمینان می‌دهم که من جز شما دیگری را دوست نداشته و نخواهم داشت. مثل سایر جوانان جاهل و بی تجربه، پیرامون هوی و هوسهای جوانی نگشته و در آتیه هم به طریق اولی نخواهم گشت.
من فطرتا با عصمت و عفت و تعصب خانوادگی بار آمده و این حس شریف را تا عمر دارم، از خود دور نخواهم کرد. البته شما هم با آن سوابقی که به پدر محترم شما سراغ دارم و فعالیت و شرافتی که از مادر گرامی ‌و بزرگوارتان و سایر بستگان اطلاع یافته ام، با من هم عقیده بوده و قدر یک دوست صمیمی ‌و همسر جدید را که می‌بایست بقیه ی عمرتان را با او به سر برید به خوبی خواهید دانست و شوهر شما کسی است که دوستی او برای عموم مردم با شرافت و نجیب، ذیقیمت بوده و یک نفر از اخلاق و رفتار او مکدر نبوده و شاکی نیست. بدیهی است که شما نیز از این حیث با عموم هم عقیده بوده و هیچ وقت از من شاکی نخواهید بود. زودتر با یک حس شریف و حرارت پاک و عقیده ی ثابت و مستحکمی، خودتان را برای اداره کردن روح و قلب و خانه‌ی من حاضر کنید. شما صاحب دارائی و ثروت من و فرمانروای خانه و قلب من خواهید بود. باید با نیتی خالص و صمیمیتی قلبی و بی آلایش از عهده‌ی این مسؤلیت و صاحبخانگی و دلداری و دلنوازی حقیقی برآئید.
من به خداوند تبارک و تعالی متوسل شده و با شما متوصل می‌شوم و از خداوند درخواست می‌کنم که قلب شما با قلب من طوری متصل شود که جدائی و فاصله در بین نباشد.
عزیزم به قدری میل دارم تو را ملاقات کنم که حدی ندارد. دوست داشتم که این مطالب را در حضورت عرض کرده و قلب تو را در موقع اظهار احساسات قلبیه‌ی خودم بسنجم و احساسات تو را آزمایش نمایم. من رب النوع عشق و دوستی و صمیمت و وفاداریم. آیا تو هم با من در این عقیده هم راه و هم آواز خواهی بود؟ اخ چه خوب بود که ما زودتر هم را می‌دیدیم. وقبل از موقعی که تکمیل تدارکات به ما اجازه ی ملاقات بدهد یکدیگر را ملاقات می‌نمودیم. دیگر اینطور بشود یا نشود نمی‌دانم. در هر لحظه منتظرم که تو هم احساسات خودت را زودتر به توسط خط خودت به تفصیل برای من بفرستی.
من حالا جز خیال تو و فکر تو مشغولیت دیگری ندارم می‌خواهم بنا آورده و بین قسمت متقدم منزل و قسمت متأخر آنرا دیوار کشیده از هم تفکیک نمایم. منزل حالیه ی ما خیلی خوب، جدید البنا و نوین است. حیف است از این منزل خارج شویم برای اطاق پذیرائی شما دو اطاق مجزا نموده و برای پذیرائی خودم یک اطاق و یک ناهارخوری و برای اطاق خواب هم اطاق دیگری موجود داریم. برای صندوقخانه و انبار و غیره اطاقها و زیرزمینهای مرتب و محکمی ‌مهیاست. وسعت و دلنوازی حیات به قدر مکفی است. گمان نداریم به شما بد بگذرد. فقط شما باید یک آشپز قابل و تمیز زنانه با خودتان بیآورید و کلفت دوست داشتنی هم برای خودتان انتخاب نمائید. در قابلیت و نظافت آشپز خیلی دقت کنید. ملاحظه‌ی صرفه و غیره را ننمائید. در امانت و صحت عمل کلفت هم دقت بفرمائید.
از قبل بنده خدمت خانم معظمه ی خودتان سلام و عرض عبودیت تبلیغ نموده از طرف من دست ایشان را ببوسید.
والباقی عن التلاقی تمت م. بهار
...



ملك شعر، بهار!

 
بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند
بخوانند مرغان به شاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند
به دستی زمین خالی از سبزه نیست
اگر بوم رستست‌ اگرکند مند
بود سرخ سنبل سراپای عور
به رخ غازه چون لولیان لوند
بودسنبل‌نوشکفته سپید
چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند
جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند؟
سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب
ز تندر چرا آید این خند خند؟
چو برق افکند مار زرین ز دست
کشد نعره تندر ز بیم گزند
ز بالا نگه کن سوی جویبار
پر از خم بمانند سیمین کمند
ز قطر جنوبی برنجید مهر
به قطر شمال آشتی در فکند
وزین آشتی شاد و خرم شدند
دد و دام و مرغ و بز و گوسپند
جز اخلاف بوزینگان قدیم
کزین آشتی‌ها نگیرند پند
ندارند جز خوی ناپارسا
نیارند جز فکر ناسودمند
به فصلی که خندد گل از شاخسار
به‌خون غرقه سازند گلگون فرند
نخشکیده خون در زمین حبش
ز اسپانیا بوی خون شد بلند
نیاسود اسپانی از تاختن
برافکند ژاپون به میدان سمند
همی تا چه بازی کند آمریک
همی تا چه افسون دهد انگلند
چه موجی بجنبد ز دریای روم
چه کفکی برآید ز ماچین و هند
اروپا شد از آسیا نامور
وز او آسیا گشت خوار و نژند
نگه کن یکی سوی مرو و هری
نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند
به ده قرن ازین پیش‌، مهد علوم
کنون جای بیماری و فقر و گند
عجب نیست گر آسیا یک زمان
به رغم اروپا جهاند نوند
یکی مستمندی بدی پرورد
بترس از بد مردم مستمند
دریغا کز این دانش و پرورش
اروپا نیاموخت جز مکر و فند
زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود
پسندیده قول و عمل ناپسند
کند خانهٔ خویش زبر و زبر
چو دیوانه را درکف افتدکلند
بشر درخور پند و اندرز نیست
وگر برگشایند بندش ز بند!