Monday, November 12, 2012

A*SH*N*A: MOHAMAD ALI SEPANLU محمد علی سپانلو

مرگ پارادایم دایم و دل مشغولی مدام سپانلوست
 .نا ستا لژ یای مرگ که به زبانی کهن و آرکا ییک بیان می شود و به ویژه از دهه ی ١٣٦٠ به حسرت و اندوهی سترگ  ،در شعر او فریاد می کشدحتا اگربی تابانه  عاشقانه بسراید
ناستالژ یای سپانلو ناستالژ یای نومیدی و از دست رفته گی است
عکس های کهنه در قاب عکس های کهنه یک نوع وهم  زمان را در غبار و گرد فراوان،پاشیده در دود و مه فراهم می آورد که در آن چهره ها همه در بی چهره گی نقش می بندد 
محمد علی سپانلو در زمان و زمانه گم شده است ...کلام او در لفاف مرگ ، پارادایم دایم پیچیده است 
دور از این بهمن و دی 
روزگاری که نمی دانم کی 
قصه ی مبهمی از ما را 
در زمستان پیش آتشدان 
خواهند سرود
.
غزل ناخدا :
سنگ کهکشان منم
گردن بند آبشار تویی
چتر کهنه پدر بزرگ منم برف خوشنامی نقره با ر تویی
واگن سیاه مانده از نبرد منم
ایستگاه اول بهار تویی
در تو آسمان به خلوتی لطیف خفته است
از جوانی بزرگ
یادگار تویی
بوسه طلو ع بر ستاره نگین
چشم های شالی زمردین
بازوی سپید دختر برنجکار تویی
من مسیر ناگزیر زنده رود
رود جاودان قندهار تویی
ناخدای مغرب طلایی ام
تیر قرمز قشنگ
جسته ازسراب  زنگبار تویی
گیسوی نسیم در شب کریم
بندر مژده بر شیا ر سرزمین اشک ها
گاج قلعه طلسم
مزد انتظار تویی 

No comments:

Post a Comment