Wednesday, August 15, 2012

A*SH*N*A:AHMAD REZA AHMADIاحمدرضااحمدی

احمدرضااحمدی
٣ شعر

من همیشه با سه واژه زندگی كرده ام
راه ها رفته ام
بازی ها كرده ام
درخت
پرنده
‌آسمان
من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم
به مادرم می گفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
می گفت
با همین سه واژه زندگی كن
با هم صحبت كنید
با هم فال بگیرید
كم داشتن واژه فقر نیست
من می دانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن
بیشتر از فقر كم واژگی ست
وقتی با درخت بودم
پرنده می گفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم
تنها مدادی كه داشتم
و پرنده در زردی
واژه ی درخت را پاییزی می دید
و قهر می كرد
صبح امروز به مادرم گفتم
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید :
درد شما را واژه دوا میكند


١



آه، چه سبک بود پاییز
که من عشق را دوست می داشتم
درختان خوب بودند
.دختران بلند مصیبت سن باطل داشتند


آه، چه سبک بود پاییز
که من بی مادرم
با فراموشی عطر کتاب دعایش
.خوشبختی را باور می کردم


آه، چه سبک بود پاییز
.که گندم ها، در اسرار بی بستری بالغ می شدند


آه، چه سبک بود پاییز
که چشمان مخملی اعتقاد
از آن سبک تر بود
و شیر
از پستان مخملی گاوها
.بر آن می ریخت



٢




آه، چه سبک بود پاییز
نیمکت های مدرسه دیگر حسود نبودند
،کودکان
پروانه ها را
از روی کتاب ها
می راندند
تا خوشبختی تنها
-خوشبختی لخت را-
.دور از خانواده ها ببینند


آه، چه سبک بود پاییز
:کودکان از آموزگاران می پرسیدند
تصویر تفنگ را
که در کنار خوشبختی پاس می دهد
با چه رنگ کنیم؟


آه، چه سبک بود پاییز
من و ساعتم
در زیر باران زرد
خفه بودیم
تنها قلبم بیدار بود و
.کار می کرد
.
قصر را بوریای من فرش کرده بود

همراهان ملکه ی پروانه ها در آواز، نامت را شستند
آواز را چراغان کردم
تنهایی وسیع شد
.جمعیت تو را تفسیر کرد
.آواز بهارهای قصر در جمعیت گم شد


در غروب قصر
پند سکرآورت
آدمیان بیان نشده را
.در گل های نسترن زنده کرد


ما در یک هنگام
در لباس های تابستانی یکدیگر را صدا زدیم
.و یکدیگر را دوست می داشتیم


ما خبر آمدن بهار را
.برای نخستین بار از پشت شیشه های وصف شنیدیم


ای یقین نشسته در این آفتاب زرد
.بگذار من این صبح آبی را جشن بگیرم
تخت روانم را بیاورید
.تا بر ابرهای این جنگل برانم


قصر را
بوریای من
.فرش کرده است

No comments:

Post a Comment