Monday, April 2, 2012


موج 
ویژه شعر *-پنج   
به انتخاب فرامرز سلیمانی 
از مجموعه شاعران قرن ایران 
هوشنگ ایرانی ،منوچهر شیبانی ،نادر نادر پور ،حسن هنرمندی 
*
هوشنگ ایرانی :
کبود
.
هیماهو رای 
گیل ویگولی 
نیبون نیبون غار کبود می دود 
دست به گوش و فشرده پلک و خمیده 
یکسره جیغی بنفش می کشد 
گوش  سیاهی ز پشت ظلمت تابوت 
کاه  درون شیر را 
می جود 
هوم بوم 
هوم بوم 
وی بو هو هی ی ی ی ی 
هی یایا هی یایا هی یایا هی یا یا ااا
جوشش سیلاب را 
بیشه خمپاره ها 
ز دیده پنهان کند 
کو بد و ویران شود 
شعله خشم سیاه 
پوسته را بر درد 
غبار کوه عظیم 
ز زخم دندان موش 
به دره ها پر کشد 
ما یا ندور
کومبادور 
کو مبا دور 
هو رررها   هورر ها 
جی جولی   جو جی لی 
عنکبوتی کور و کر 
بر تن لخت عقابی 
رشته می پیچد و 
بر منقار و چنگال 
عظیمش خاک می ریزد 
استخوانی پنجه یی 
در چشم ببری 
زرد از غرش 
سوی تمساح های 
سبز و لغزان دانه می پاشد 
پا سما پا ریند 
دیبرلا  دیبرلا 
جیغ غار کبود افکنده است 
سرخی تازیانه جهد تند 
از گلو های طاووس پرها
می بنوشد کلاغی گچین بال 
پای کوبان و رقصان جسد ها 
لای سنگ   آسیا ها به چرخش 
بر فراز بت آرزوها 
دشنه یی کوه پیکر به چرخ است 
خون طلب می کند از سپیدی 
سایه اش می گذارد نقاب از 
گور کن های گرم دل خویش 
خیشو اقیجار گامبوک 
غی واغاغور ری 
هیقناقهو قلیمالای 
اید داروها تهینر اید داروها تهینر 
جوش نفرت 
کرده نارنجی 
بلوری را 
که تیز الماس ها 
هنگام سایش 
رنگ خاکستر بگیرند 
معبد کینه 
ببلعدافعی ی 
کو کاخ خاموشی 
به دام کهربایی 
بر کویر آرزو ها 
از پی بیخواب پیران سر دهد 
پر شکن حفره 
کفن پوشی 
به انبانش نهد
رنگی که از
مرغ کبود 
بال ها خشکیده سازد 
آیدیگشداجا 
نارن 
میسیو ویسدیس 
خو خا کوکران 
غار کبود می خزد 
توده سراب مذاب پهن  کند تن 
خر خری از دور 
می پرد 
مرده و از یاد گریخته شبحی
تنهایی کویر را به دوش 
می برد 
نیبون!
نیبون!
*


ای تنهای جاودان
اين انبوه قربانيها نه برای تست
اين نياز رهروانی است که گرمای مهر را می جويند
همه لبخندی ديگر و پرتوی ديگر از پرتو لبخند ابدی تواند
شکوه شکفتن بر تو باد ای نيلوفر آشنائی
شکوه شکفتن بر تو باد
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
از دشت و دريا و جنگل گذشتم که ترا بازيابم
ترا ای زبان شعله ها
ای رنج کهن

بازگو اضطراب قربانی های بيشمارت را
آشکار کن سنگينی سرمايی را که از چشمان هراسان آنان نوشيدی
به ياد آور طوفان هايی را که سقوط هر يک از پرستنده هايت بر تو فرو کوفت
بازگو، بازگو
گرمای دستهای آشنايی را که برای آخرين بار و تنها بار فشردی

فرارو، ای غبار گمراه کننده
صدای قدمهايی را که در تو محو شدند،
که گذشت قدمهای قرنها را در خود دارند، می شنوم.
رمز اين نواست که فرا رسيده صحراها را پيش می راند...
رازی را که در اندوههای خاموش مدفون است بر پرتو آن عريان نيمشب بنوشتی
و راه بر بيگانگان روز بربستی؟
فرارو، ای پوشش جدائی ها
من نيز رهرو شباهنگاهانم،
و با گرمای يک خورشيد بر شب جادوی تو گذر خواهم کرد.
مگر نيز،
اين آشنای کهن در جستجوی تو، ای آزرم راندهشدگان، دشتها و درياها
و جنگلها را درنورديد
در جستجوی تو سرو چشمه سارها و نواهای بی محرم را فرا گرفت...

بر بستر رويائی ابرها جای پای زندگانی که در رنج رياها فرو سوخته
درخشان است
در اين قربانگاه پرشکوه، چهره آن تنهای جاودان، همچنان نزديک و
آرام، بر افق می نگرد، و نيلوفری آبی تصوير او را بر موجهای اقيانوس
می گسترد
شما، رهروان عظيم، بر خود بازگشتيد و رنجهای ناگفته را درنيافتيد.
اما تو، تو ای آمده تنها...

خاموشی، خروشی پنهان،
در جرعه های اقيانوسی نوشيدی
و از آب فراگذشتی
و بدانسو قدم نهادی
---------
هوشنگ ایرانی
 ·  · Share
*


منوچهر شیبانی :
معجر
.
در نور پرتقالی قندیل های صحن
زنهای چادری
مردان با عبا 
پیر و جوان و خرد
محزون و اشکبار 
پیوسته با تضر ع بر معجر ضریح 
کوبید سر افتد به روی نقش و نگار گنبد ها 
رانان به طوردر هم و کج سایه هایی چند 
این سایه ها 
رقصان 
هموزن رقص نقش حاشیه ها 
ان ساقه های قوسی نیلوفر لطیف 
که لغزان و پیچ پیچ چنان مار های نرم 
در یکدیگر می لولند 
یا چون خطوط کوفی ننوشته بر ضریح
خشک و شکستنی 
اندوهگین 
به هم 
مقدس 
گویی مرده ها 
به انتهای استخوان خود 
در پیش کبریا 
در حالت رکوع یا حالت سجود 
به خاک اوفتاده اند 
از التهاب مبهم سردابه های تار
تا ساحت ضریح 
یک گوشه عدم دامن کشیده است
از سکوت مرگ تا غوغای زندگی 
و مردم با شهوتی شدید 
از پشت چشمه های تیره معجر
بر مرگ چشم دوخته 
معجر 
سر حد زندگی و عدم  
 *
...
نادر نادر پور 
...


فالگیر نادر نادر پور

كندوي آفتاب به پهلو افتاده بود
زنبورهاي نور ز گردش گريخته
در پشت سبزه‌هاي لگدكوب آسمان
گلبرگهاي سرخ شفق، تازه ريخته

كف‌بين پير باد در آمد ز راه دور
پيچيده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز، ميهمان درختان كوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش

در هر قدم كه رفت، درختي سلام گفت
هر شاخه، دست خويش به سويش دراز كرد
او دستهاي يك يكشان را كنار زد
چون كوليان، نواي غريبانه ساز كرد

آنقدر خواند و خواند كه زاغان شامگاه
شب را ز لابلاي درختان صدا زدند
از بيم آن صدا، به زمين ريخت برگها
گويي هزار چلچه را در هوا زدند

شب همچو آبي از سر اين برگها گذشت
هر برگ، همچو پنجه دستي بريده بود
هرچند نقشي از كف اين دست‌ها نخواند،
كف‌بين باد، طالع هر برگ ديده بود
.

 *
حسن هنرمندی 



حسن هنرمندی 
هراس 
شب ها چو گرگ در پس دیوار روزها 
آرام خفته اند و دهان باز کرده اند 
بر مرگ من که زمزمه صبح روشنم 
آهنگ های شوم کهن ساز کرده اند 
.
می ترسم از شتاب تو  ای شام زودرس 
می ترسم از درنگ تو  ای صبح در یاب 
می تر سم از درنگ 
می ترسم از شتاب 
.
من هم شبی به شهر نو ره جستم ای هوس 
من هم شبی به جام تو تر کردم ای گناه
زا ن لب هزار ناله فرو خفته در سکوت 
زا ن شب هزار قصه فرو مرده در نگاه 
.
می ترسم از سیاهی شب های پر ملا ل 
می ترسم از سپیدی روزان بی امید
می ترسم از سیاه 
می ترسم از سپید 
.
می ترسم از نگاه فرو مرده در سکوت 
می ترسم از سکوت فرو خفته در نگاه 
می ترسم از سکوت 
می ترسم از نگاه 
می ترسم از سپید
می ترسم از سیاه  


No comments:

Post a Comment