Monday, April 2, 2012



ویژه شعر امروز-نه
.
   
به انتخاب فرامرز سلیمانی +
  از مجموعه شاعران  قرن ایران
                                                                                                                                           A*SH*N*A                      ١٣٩٠-١٣٩٩
،بیژن الهی،شاپور بنیاد،منصور برمکی  ،سیروس رادمنش،محمد بیابانی  ،...
آ *ش*ن*ا
آ رشیو شعر نو ایران
A*SH*N*A...ARCHIVE SHER NO IRAN
    *بیژن الهی 
    ١٣٢٤-١٣٨٩
    ١٩٤٥-٢٠١٠
    بیژن الهی ،شاعر و مترجم ،شعر هایش رادر مجله جزوه شعر ،تماشا ، طرفه ،شعر دیگر،اندیشه و هنر  ...منتشر کرد .او که جست و جو های هنریش را از نقاشی آغاز کرده بود،به ترجمه شعر جهان پرداخت و سپس  .به عرفان روی آورد و این همه بر تجربه های شع ری اند ک اما غنی او اثر گذارد .الهی شاعر تاثیر گذار 
    موج نوودو دفتر  شعر دیگر  بود که نیز شعر حجم را ملهم از او و هوشنگ چا لنگی دانسته اند 
    کتاب ها:
    گزیده اشعار فدریکو گارسیا لورکا 
    شطحیات  حلاج 
    آرتور رمبو: اشراق ها 
    هنری میشو : ساحت جوانی 
    فرود خسروانی : بیست شعر عاشقانه پابلو نرودا 
    ...
    see more:www.faramarzsoleimani.blogspot.com/bijan_elahi
    A*SH*N*A:BIJAN ELAHI

    بيژن الهی


    مرا دفنِ سراشیبها کنید که تنها،

    نمی از باران به من رسد اما

    سیلابه اش از سر گذر کند

    مثل عمری که داشتم


    بیژن الهی







    گلوبند خانم آ:





    و ترتیبی عاشق شدنی
    که روزان کال تو می‌گیرد
    از دود لطیف بازی‌ی حقیقی‌‌‌ی چیزهای ناگرفته-
    به اعتنا...

    وقتی نازُکانه خوابی و آرام-
    و در متن
    سپیده می‌زند-
    رابطه‌ی نزدیک
    با نفسهای تو می‌دارد-
    گلوبند
    که فراموش کرده‌ای باز کنی










    .شعر دیگر٢


    آن یکی خال به پیشانی داشت،
    نقشه هم دقیق بود: حفره یی درسقف...
    و ماه در خسوف...
    هر دو تو آمده بودند ولی بعد فضای سفید بود،
    خیر گی شده بود، از درون
    یا بیرون،
    حتم نداریم، و گر نه ساده تر می‌بود:
    شایدبرقِ جواهر بیرون
    از حدِّ تصوربود، یا شاید
    صاحبخانه غفلتاً کلید چراغ را زده بود.
    هردزد، به جا، ثابت شد،
    صاحبخانه به جا و ثبوتِ این همه، باری، ثبوتِ نور شد
    این جا، درین اتاق ___ با این اثاث ساده: یک میز
    و روی قفسه
    یک مجسمهٔ شیوا ___
    درعکسی،
    نقطهٔ شروع ِ ردیابی ِ ما، سفید، واقعاً سفیدِ سفید...
    وحتم نداریم که از نور دید گی ست،
    که دوربین ِ بی صاحب را
    جای تاریکخانه در فضای نورانی
    بازکرده‌اند، یا از اصل
    عکسی نگرفته بوده‌اند.
    تعطیلات جاودانی استاد
    دائماً زنگ می‌زنند ___ آقا،
    آنچه نبایدبشود شده. بعد
    قرار ملاقات می‌گذارند. اما
    درِبی صاحب را که هیچ کس نمی‌یابد،
    که هیچ کس نمی‌داند
    که باز می‌شود به حیاط،
    به یک درختِ گردوی گِرده‌ها کلاغها نهفته در نمی‌دانم
    کجاهای این سرِ دنیای کوفتی.
    این جا که همیشه می‌نشینی وچای هم می‌زنیّ وبه ابرها
    نگاه می‌کنی
    که دائماً بزرگ می‌شوند و کوچک و این قدر، خلاصه، دقیقه دقیقه که انگار
    بازمان می‌رقصند.
    گاهی اتفاق می‌افتد غروبها
    چیزی انگار گُمت شده باشد، بعد می‌بینی از نبودِ نور بوده وفتی آن رفیقِ قدیمی
    کلید چراغ را می‌زند ___ سلام هُلمس، چرا
    درتاریکی نشسته ای؟
    درخانهٔ ما
    در خانهٔ ما یک تلهٔ موش بگیری ست که لقَ می‌زند نمی‌گیرد.
    چه سوزنِ کُندی، فنرِشُلی!
    لکنته را برای که رو به راه می‌کنیم؟
    به یک نسیم، تِلِک می‌بندد.
    موشها، شب، ته راهرو به خواب ما می‌آیند،
    صبحها
    به زمزمه‌های چه شیرین می‌خایند،
    هرروزه خانه را به شکل تازه میارایند،
    مثل دهانی پُرِ ترَنانه، که زبانِ آشنا
    چیزدیگری، نیمه گنگ، می‌سازد.
    گاهی نفسی گذرا
    تله را، جای خانه گرفته، بادمی کند:
    خونهای فراموش گوش می‌شود، پنجره‌های رنگ رنگ،
    و آن سوزنکِ رو به زنگ، یک ناقوس.


    شقاقلوس
    ١

    شرم در نور است و اين، پايان هر سخنی ست،
                                                             همسرم!
    مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
    و بيا، ميان ِ بيابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
    که حال، باد در آن سوت می زند.
    انگشتر ازدواج، ميان بيابانی دراز، دراز؛ و ديگر هيچ نه،هيچ نه
    مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
    افتاده
    بر کفِ يک سنگر
    و به اين سپيده که عقرب ـ خواهر بی نياز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
    هوا، در نی می پيچد و در گردنه های کوه.
    ٢
    خانه ها خواهد ريخت.
    اين گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گريزانند،
    در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پيش بينی کرده اند!
    نخ ِ بادبادکی که فرازِ ويرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
    در مشت ِ کودکی زيبا خواهد بود، کودکی مرده.
    اکنون، پيش از باران، خاکی خشکيده شناخته می شود که در او 
    گياهان، همگی نامگذاری شده اند.
    و سکوت، اين مکث ميان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
    احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
    لحظه يی می گذرد،
    احترامی ست، به رقص.
    در مکث، در ميان دو چکه ی آخرين، يکباره شاخک همه ی حشرات
    از ترس برق می زند.
    آب می نوشم و جرعه يی به سقف می پاشم.
    ٣
    دورتر، سخت دورتر، يک فلس ِ من به زيرِ صليب افتاده ست.
    آيا روز است؟
    از گرمای زياد، نقابهامان را برمی داريم. می رويم
    به دور، به آنجا.
    زير ِ صليب، تخم مرغی نصف می کنيم و بهم می زنيم: به سلامتی!
    و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره يی می سازد.
    دورتر، صفحه ی موسيقی، زير ِ صد ناخن مه گرفته ی زيبا می چرخد،
    و صدا، همان صداست:
    آيا روز است؟
    ٤
    من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد،
    ولی چه تاريکی ی زيبائی! از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
    من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند.
    نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
    و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم.
    آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
    و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود،
    زنده تر می شود: آبی تر!

    ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من
    نام می گيرد.
    چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است.
    ديگر هيچ کجا، هيچ کجا
    مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست.
    سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
    تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
    و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد،
    تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
    و اين گره را، مانند هديه يی
    حفظ خواهی کرد.

    اکنون چه آشکار، سيمای تو را زجر می دهد
    گل آفتاب گردان ـ تا اميدی باشد!
    پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سيمای تو را، به بوسه، می درد
    تا نور، فرو ريزد و
    آهسته، شکر شود؟
    من! من که بوسه ام، ترسناک تر از يک امضاست.
    هوای روشن را تأييد می کنم، و قيام را، از روی صندلی
    به خاطر بدرود.
    موجی سفيد، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزديک می شود، نزديک.
    هوا، ميان جناغی، شعور می گيرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضايت بخش است.
    بدرود! در اين لحظه ی کهکشانيم، باز، باز هم، بدرود!
    و در اين تمامی ی راستی
    که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده يی به جای قسم،
    دو پای نوک تيزم، فرو می رود که نيروی شنيدن را
    از زمين کسب کنم.
    دو پای نوک تيزم!
    ٧
    به زمين ِ شسته خيره شويد
    که فقط يک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
    خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
    کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
    به خراميدنی در چشم انداز!
    آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
    نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
    اينجاـ در همين نزديکی ـ آرام آرام، مينوازم، زخمه ميزنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
    و رقص، دعايی ست مستجاب
    در لحظه يی که زمين می لرزد.


    چارگوش خودی

    و تنها
    اگر بدانی چه قدر تاريک شده ست ،
    می بايد
    تا همه ی روشنای از دست رفته شوی ،
    بی آنکه چيزی از تاريکی
    برتوانی داشت .
    ستون نمک می شوی :
    عصاره ی روشنا و نه روشنا ،
    که بلور
    يعنی جگر !

    مقاله
    نمايشنامه
    گفت و گو




    *بیژن الهی:
    در آخرین حنجره 
    در آخرین حنجره
    من
    بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.
    و به هنگام روز
    همین امروز
    صدای افتادن میوه‌های رسیده را
    بر زمین سرد
    می‌شنوم.
    اما هنوز
    لغتی به شعر نیافزوده‌ام
    که آفتاب
    کاغذ را از سایه‌ی دستم
    می‌پوشاند
    سوزن
    می‌درخشد و
    کج شده ست!
    در آفتاب ملایم
    از زیر درختان ملایم‌تر
    از پی تابوتی بی‌سرپوش
    روانه‌ایم و روان بودیم
    و سایه گلی
    ناف مرده را
    پوشانده ست.








    به محسن صبا

    ۱
    آنکه رفت، باز نمی‌گردد،
    می‌افتد
    نرگس، به ابر خیره‌ست، به ابر.
    زیر شنلی مرطوب
    پس کی وحی می‌رسد که هیزمی بردارم؟







    ۲
    آه.‌ ای یار!‌ ای یار!
    دو بار تکرار، بس است
    که سومین هوای بهاری‌ست.
    آن دم که از آسمان سبز
    ایکار، سقوط می‌کند،
    جام نرگس، پر باران است
    و در آن – ببین! ایکاری کوچک‌تر
    عروج می‌کند؟ *

    بیـــــژن الـــــهی












    مجله ی خوشه ١٣٤٦


حقانیت حضور شاعران معاصر را در مجموعه شاعران قرن ایران از ١٣٠٠ تا ١٣٩٩، زمانه و دوران ما می  سنجد اما  ناقدان نیز   میزان و ترازوی زمانه اند .در این  جا ما از شاعران  رفته  آغاز  می کنیم و نیز  جوانان ، تا به تدریج این  فهرست  شاعران  سال های ١٣٠٠ تا ١٣٩٩ خ . در آ *ش *ن *ا / آرشیو شعر نو ایران ،کامل   شود  که نیز مکمل کتاب شعر شهادت است ، گزینه های محمد حقوقی در شعر نو از آغاز تا امروز ١٣٠٠-١٣٧٠ ،و کارهای دیگران هم خواهد بود 

*شاپور بنیاد
see more:my article in neveshta
کتاب ها:
خطبه یی در هجرت ،شیراز ١٣٤٩
چند شعر در وادی کتاب عشق و چشم ،نمونه ١٣٥٢
سو نا ت نیلوفر،واژه ١٣٦٣
مرگ تابلو ،نوید،شیراز ١٣٦٩
.
عطر :
به سمت ابرهایی دیگر
در آسمان هایی غریب
می رفت
و آنگاه که کلام ما معطر  شد
ما را
قدیس
خواند
و ما
دانش ابر
و ا عتبار آسمان  هایی شدیم
که او
از میان شان
بی پرچم و بی سلسله
می گذشت
به سمت ابرهایی دیگر

*منصور برمکی
کتاب ها:
با گریه های ساحلی ١٣٤٨
در پرده های بی خوابی ١٣٥٠
فصل بروز خشم ،سپهر و زند ،تهران ١٣٥٧
ریشه های ریخته
دهان بی شکل پنهان
.
...
در قاب های دریایی
آنجا که موج خوانا  بر می خاست
آواز گریه می خفت
.
آیینه ی بی قرار :
برهنه است و نمی خواهد
که آب اینه باشد
و آب اینه بی قرار می خواهد
بر این برهنگی ناب پیرهن باشد
برهنه است و
نمی خواهد:
-ماه
*سیروس راد منش
١٣٣٤-١٣٨٧
بر خلاف برخی که در تبدیل شطحیات به سطحیا ت کشیدند،سیروس رادمنش وسوسه ی نوشتن را به وسواس پنهان داشتن و پنهان بودن در آمیخت و کارهایش را در دست اغیار نپراکند ...
بنگرید به مقاله ی این قلم در دوره ی نوشتا...
*در کجای دل است ؟
در کجای دل است
او که مینا‌های شکسته را به یاد می‌آورد
و طوفان آبگینه را
در طرحِ هزار دستانه‌ی آن قُمریانم
که رفتند و شاید نمی‌دانستند
که من نیز
به هر رفتنی، "مشایعت مرگ خود" می‌گشتم
حالا:
در کجای دل است
او که می‌خواهد
پراشیده‌های رنگ و رنگ را
در بندهای جان؛
مثل رخت و بخت
که سیاه: بر زین‌های نو عروسان مرگ!
ـ به راستی چه می‌خواهد؟! ...

 سیروس رادمنش
اقبال تمنایی مات :*
رو به خواب 
در چرخیاد ارغوانی مرگ
چنین که نام دارم 
به کنج سایه ها و می خیزم  از گلو ی 
هم 
حباب تبسمی 
که ره می زند از سکوی ابی کج 
با او پنداری 
پندار چهره یی در خواب 
پوستی که عمر می ریساند 
و نا خنی 
که از زخم  ها می گذرد
و نشاید  
که واپسین ساعا ت او 
بیدار گام زندگان باشد 
با او که مرگ برگی باد 
بد که جنبشی 
چرخی فرو ریز از  انجاش و هر آن 
که می خزاند گره به ابر .
نباشد که بگریی 
که بگریی به راه و 
راه ندانی 
نباشد که بشکنی 
در هوش سخت سنگ :
چون صدایی به گوش آب 
پر می زند ،تنها و سوراخ می شود 
از نوک پرنده یی بر انجیری کا ل 
و هوا 
که در کرکبالی چون می خزد 
دیگر نمی وزد 
رو به هرچه با او شناسه نیست 
و "نیست":
هستی خوابگرد لحظه یی ست 
خوابیده بر  پر شبگیر 
-اقبال تمنایی مات 
که مات تمنای بی خداست 
...
ای دل بسته با خود چه دری
التفات با دست این
یا که رقص حسنک بر در!
چیست این جنبش چیست
مرگ نیم بها
در  روها می لغزد
زرد زندانی ست ،آبی زندانی ست ، سفید زندانی ست
قرمز پخش می شود
سیاه کمانی شده است و بنفش
تپشی در غار و
به دیگر
محتضر در آن سوی
-کودن ها کودن ها کودن ها
"دانش گفتن نه دانش سکوت
دانش کلمات نه دانش کلام "
"بر این ماتم بی صدا پایانی نیست "
بر این کفن مهیا بر تجزیه یی خاموش :
نه در ابرها که در چشمان تو دیده ام 
کرمی که از دالان های سر تو می اید 
تو می رقصیدی و زمان رنگ به رنگ می شد 
با او دشنه یی نبود 
و خواب 
نوازش کنان 
انبوه نفس ها را می کشت 
-اه ای نور زیر در از پس اتاق های تاریک 
"ما به کلید می اندیشیم" 
و می دانیم 
هیچ زندانی را پایانی نیست 
خفته گل کوچکی بر آبگیر ماه 
و با نام صد عطر 
بر می گذا رد و می شکند 
(-به آبروی تو اه به آبروی تو ای ماه 
می نوشم از سبوش و 
دل می کنم تلخ 
از این تنشی که می گذرد سنگین از رگانم و 
به ناخن هایم می نشیند:
به آبروی تو اه به آبروی تو ای دل 
چنین می گذرم از سر!)
خفته نامی بر پیشانی و 
با عطر صد گل 
و ا می گشایدو چین می نهد :
-تو این چنین نمی گشایی ای ابر 
نمی ایی تو این چنین پایین 
چنان نمی که بر پیشانی دارم 
نمی توانی تو هرگز نمی توانی :
کیست ان کو رهین درد خویش ست 
کیست آن کو پایان درد خویش ست ! 

...

*محمد بیابانی
١٣٢٤-١٣٨١
...
سی تبسم و جانب عطر شفق :
٧
  ابر های  در میانه سالی دود
ارابه های مرده
کلاف سر در پا
پرده نمی گرداند
قهوه خانه
دور می  سحاب و اکبر کبکانی
و پیر می پرد
بهار و آتش بی منقار
خون سیامک گندم راست
از کتاب:  دستی پر از بریده ی مهتاب ،نیم نگاه ،تهران ١٣٨٠
کتاب های دیگر :
حماسه ی درخت گلبانو ،مرکز ١٣٦٩
زخم بلور بر زبانه ی الماس ،مرکز ١٣٧٣
سر صبو ر بر صنوبر آتش ١٣٩٠
به سالگرد تماشای آب در پاییز ١٣٩٠ 




محمد بياباني در يك نگاه
1324 :هفتم خرداد ماه، محمد بياباني در سامانه ي امامزاده در بوشهر به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر گذراندسپس براي ادامهتحصيل و گذراندن دوره ي دو ساله ي تربيت معلم وارد دانشسراي کشاورزي شيراز شد (آغاز فعاليت هاي سياسي به طور جدي ) پس از اتمام دانشسرا،دوره ي دو ساله ي خدمت نظام وظيفه را در سپاه ترويج دامغان به پايان رساند.
1341 :سُرايش اشعار بومي (بومي سرايي ) ، براي نخستين بار مانند شعرهاي:
"بُهار اَندِنيا "کِلِنگ گُل"، "گِنادِل"، "تَش بيگيري واپيچيو...
1345 :سُرايش مجموعه شعر "آواز سايه هاتا سال 1347
1346 :سُرايش منظومه "خواب خاکستر".
1346 :سُرايش منظومه "دريا و دار و خاطره ي ناخداتا سال 1351
1346 :سُرايش منظومه "رهگذر".
1347 :سُرايش منظومه "سنگ تراش".
1347 :سُرايش منظومه "ماهي گير".
1348 :سُرايش منظومه "آن سوي اين اقليم" (بخش اولو سُرايش بخش دوم 1351
1349 :سُرايش مجموعه شعر "نسيم در کوزه".
1351 :ازدواج با طلا بهرامي، که حاصل اين ازدواج يک دختر و دو پسر با نام هاي،خوشه، برديا و آبتين است.
1352 :استخدام در آموزش و پرورش استان بوشهر و تدريس در مدارس شهرستان هاي
گناوه، دشتستان و بوشهر.
1352 :سُرايش مجموعه شعر "مرغ تنها".
1353 :بررسي شعر و ادب جنوب با عناوين :
1)هم حالي با زندگي و اشعار مفتون.
2) فايز شاعري بزرگ از خطه ي جنوب.
1353 :سُرايش مجموعه شعر "طبع کوير و نفرت قطبي".
1353 :سُرايش مجموعه شعر "سمند و چشمه ي خورشيدتا سال 1356
1355 :بازداشت و دستگيري توسط مأموران ساواك و از بين رفتن بسياري از دست نوشته ها شاملمقالات، غزليات و سروده ها.
1362 :بازخريد از آموزش و پرورش.
1365 :فعاليت در زمينه ادبيات كودك و نوجوانان ( شعر ، قصه و داستان )
نمايش نامه ي " قصه پري دريايي و عفريت باد " (براي كودكان و نوجوانان)
1365 :سُرايش منظومه "آنک فلات و فترت فرتوت".
1366 :سُرايش منظومه "هنگامه ي تولد انسان".
1369 :انتشار منظومه "حماسه ي درخت گلبانو".
1373 :انتشار مجموعه شعر "زخم بلور بر زبانه ي الماس".
از اواخر دهه شصت و سراسر دهه هفتاد در نشست هاي ادبي شعر، داستان و نقد که بيشتر در خانه ي وي تشکيل مي شد شرکت و به نقد و بررسي شعرو داستان شاعران و نويسندگاني که آثار خويش را در اين نشست ها مي خواندند، مي پرداخت.در اين سال ها بياباني آثار بسياري خلق کرد که برخي ازآن ها عبارتند از:
نگارش رمان "از پيدا تا پيدايش".
نگارش بررسي جامعه شناختي هنر در ايران و جهان با نام: "آسيب شناسي هنر" به صورت ناتمام.
سُرايش اشعار مجموعه شعر "به سالگرد تماشاي آب در پاييز(دريايي ها).
گرد آوري مجموعه شعر "سار صبور بر صنوبر آتششامل برخي از اشعار قبل و بعد از انقلاب.
سُرايش منظومه "مزامير زمهرير".
نگارش نقد و بررسي هايي پيرامون شاعران و نويسندگان معاصرمنوچهر آتشي،
محمد حقوقي، محمد مختاري، علي باباچاهي، شمس لنگرودي، سعيد مهيمني،
کيوان قدر خواه، رضا چايچي و...
ويراستاري رمان "هياهوي پنهاننوشته ي حسين پور صفر.
آثار ديگري نيز از زنده ياد بياباني در دست هست که به طور دقيق تاريخِ آن ها مشخص نيست هم چون: "داستان عنکبوت"، "منظومه حماسه ي سالاربردگان"و ديگر نوشته هاي پراکنده.
1380 :انتشار مجموعه شعر "دستي پُر از بريده ي مهتاب".
1381 :در بامداد روز چهارشنبه 21 ماه اسفند بر اثر سرطان ريه در خانه خويش
در بوشهر درگذشت.
محمد بياباني در سراسر اين سال ها به سرايش غزل نيز مشغول بود






















1390 انتشار مجموعه شعر "سار صبور بر صنوبر آتش"
1390 انتشار مجموعه شعر "به سالگرد تماشای آب در پاییز"

1 comment: