Tuesday, October 9, 2012

آ*ش*ن*ا:آرشیو شعرنو ایران MEHRANGIZ RASAPUR مهرانگیزرساپور


من نفی شراب  شور مستی نکنم
بنيادِ فريب و خود پرستی نکنم
ایدوست پگاهم من و دنيا داند
در بخششِ نور، تنگدستی نکنم!

مهرانگيز رساپور ,م. پگاه

 از کتاب «و سپس آفتاب» مجموعه‌ی رباعی و غزل






شلاق

اقرار کن . . . شلاق
اقرار کن . . . شلاق

صبح مسروقه کجاست؟
«! در قاره ی خون»
تحريک می کن؟! . . . شلاق

در چه حالی دستگير شدی؟
« پاسپورت صبح را مُهر ورود می زدم »
قاچاق وارد می کنی؟! . . . شلاق

همسر ات کجاست؟
« در پيراهن تاريکِ عروسی اش گم شد »
منع وصل می کنی؟!. . . شلاق

تب ات را از کجا دزديده ای؟
« اِهِه  اِهِه از جراحتِ روز »
سرفه های باستانی می کنی؟ . . . شلاق

رؤيايت را ظاهر کن
« گريخت »
! بگيرش
« پناهنده شد »
به کجا؟
« به نافِ ستاره »
کدام ستاره؟
«! ستاره ی بختِ فردا »
اميد تزريق می کنی؟! . . . شلاق

خواب هايت ديده شده اند
غلغله ی افکارت را شنيده اند
چه داری بگويی؟
 بايد . . . تبی » 
«! تبی . . . بايد خيانت کرده باشد 
تسليم نمی شوی؟ . . .  شلاق

زمزمه ات را بلند کن
« من، به روشنی شما را در ظلمت می بينم »
چشمان ات را در می آوريم . . . شلاق
« با پوستم می بينم » 
پوستت را می کنيم . . . شلاق
«! با استخوان هايم می بينم »
استخوان هايت را می سوزانيم . . . شلاق
«! با خاکسترم می بينم »
خاکسترت را بر باد می دهيم . . . شلاق
 بدهيد »
نگاهِ مرا تکثير می کنيد
هوا پر از نگاهِ من خواهد شد
با جوانه ها چه می کنيد ؟
با پرنده ها ؟
با آب ؟
با خود ؟
« !هوا را قرنطينه کنيد 
لُغَز می فروشی ؟! . . . شلاق

سرنوشت ات را کجا پنهان کرده ای ؟
« ! در عاقبت روز »
شب را نيش می زنی؟ . . . شلاق

نيروهای تنفر ات را کجا جمع کرده ای ؟
« ! به نشانی کودکم پُست کردم همه را ديروز »
کودک ات ؟ . . . قه قاه
چراغ عمرش را خاموش کرديم . . . پريروز 
جايش »
جايش . . . روشن
جايش . . . روشن. . . 
 «! جايش روشن باد 

پدرت چه می کرد ؟
« در امتدادِ بدبختی خويش می دويد »
مادرت کجاست؟ . . . شلاق
« همانوقت که مرا گرفتيد، رفت »
کجا رفت ؟ . . . شلاق
« رفت بر سر خاکِ آرزوهايش »
آرزوهايش کجاست ؟ . . . شلاق
«! زير شلاق شماست »

مسخره می کنی؟! . . . شلاق . . . شلاق . . . شلاق
شلاق . . . شلاق
شلاق
شلا. . . ق
شلا

*   *   *
قه قاه   قه قاه   قه قاه
روح خنديد
صبح مسروقه را باز کرد
سرش را روی افق گذاشت
و  بر سطح نور . . . غلتید
LASH by Mehrangiz Rassapour -M. Pegah
Translated from the Persian by Robert Chandler

!Confess… lash
!Confess… lash

?Where is the stolen morning
!In the continent of blood



!Trying to provoke me?… lash

?In what state were you arrested
I was stamping morning’s passport
!Smuggling contraband?… lash

!Where is your husband
He’s lost in his dark wedding-suit.
!Wanting to ban marriage?… lash

?Where did you steal your fever
Eh… Eh… From the wounds of day.
!Coughing an ancient cough!… lash

!Display your dreams
They’ve escaped.
!Seize them
They’ve sought asylum
?Where
In the navel of a star.
?Which star
The star of a fortunate tomorrow.
?Trying to instil hope?… lash

Your dreams have been seen.
Your thought clamour has been heard.
?What do you have to say
My fever… must have betrayed me.
!Still don’t surrender?… lash

!Say out loud what you’re murmuring
I can see you clearly in the darkness.
!We’ll take out your eyes… lash
I can see with my skin.
!We’ll peel off your skin… lash
I’ll see with my bones.
!We’ll burn your bones… lash
I’ll see with my ashes.
!We’ll cast your ashes to the winds… lash

You will multiply my eyes.
The sky will be full of my eyes
!What will you do with the new buds
?With the birds
?With the water
?With yourself
?Put the air in quarantine
!Trying to be clever?… Lash

?Where have you hidden your destiny
In what follows on from day.
!Needling night?… Lash

!Where have you stored the power of your hate
Yesterday I sent it off to my child.
Your child? Ha-ha. Ha-ha.
!We snuffed out his life… the day before yesterday
…?! …?! …?!
May ligh…
May light… shine…
May light shine… on his place.

!What was your father’s job?… lash
He ran the length of his ill-fortune.

!Where is your mother?… lash
The moment I was arrested, she left.
!Where to?… lash
To visit the grave of her hopes.
!Where are her hopes?… lash
!Under your lash
Laughing at us?… lash… lash… lash
lash
la…sh
. . . la


منم حوا ;
مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

بگو!
منم آورنده‌‌ی آدم به زمين
(آغوشِ زاينده‌ی خود)
منم حوا!


بگو!
هوشِ روشنِ كليد
از انسجامِ حسادتِ قفل نمی‌ترسد
و عقايدِ فرتوت
مرا به گمشدگی عادت نمی‌دهند
منم حوا!


بگو!
ترس‌های مادرزاد
از قضاوت‌های عالم احتمال
و دليل‌های متروك
در خرابه‌های شعار
مرا به پنهان شدن
در زير پوستِ تقلب
نمى توانند مجبور كنند
منم حوا!


بگو!
مردگانی که حرف‌هاشان
تعبير مضحکِ کابوس‌هاشان باشد
به يکديگر
فردا را وعده می‌دهند
اما زندگان، هميشه در امروز می ‌زيند
منم حوا!


بگو!
درفش‌های سربی سرزمين‌های مترقی
درفش‌های بی خون
بی حس
بی صفت
نمی توانند اندوه تكنيكی آدم آهنی‌ها را
در فريب‌های كامپيوتری
به ضجه‌های مادرانه بدل كنند
منم حوا!


بگو!
مفسر لحظه‌های زلال می‌گويد:
جنازه‌های فاسد را
هيچ بشکه‌ی الکل، حيات نبخشد
من در زهدان آب جاری‌ام
ای سد!
پيشه‌‌ی توست توقف!


بگو!
من حقوق بين المللی آغوش خود را می‌شناسم
به آينه می روم
و شكوهِ زايندگی خود را اعتراف می‌كنم
منم حوا!


بگو!
من بودم
باز کننده‌ی پنجره‌های ادراك شما
منم!
كاشفِ نفس‌های فاضلانه
منم حوا!


بگو!
من بودم
برای کشفِ زمين، راهنمای شما
منم!
آموزاننده‌ی لذتِ شرم و گناه
منم حوا!

در عدالتِ زنانه‌ی من
مگر برگی نبود
پوشش مساوی من و شما؟
اكنون منِ راهنما
پنهان كنم خود را ؟!
قه قاه . . . گمشدگانِ فردا
منم حوا!


منم حوا
پشت سرم مرزبندی‌هاست
روبه رويم اما
اقيانوسی از اشك‌های ‌شكستِ مذاهب
و يك پگاهِ بكرِ مجلل
همچون لحظات شاعرانه‌ی پيش از خلقت
و آهنگی که حقيقتِ تکامل ما را
در پژوهشی نورانی
ستايش می كند


مرا به آن جشن
كه در اعماق تفكرت جاری است …
دعوت كن
منم . . . حوا!
L

No comments:

Post a Comment