.
ـ تا رهْ روزن ِامیدِ رجعت ـ
به چلیپا كشیده بود.
مرده بود.
in memoriam 9/11 victims
جهانگیر صداقت فر
بیدار باش
طبل ِ رعد آذرخشی بود
بر تشتِ سرب
كه غوكی را حتّا
در مردابِ خوابْ خرفتی ِآدمیان برنیاشفت .
در دیرگاه نیمروز
رسالتِ آفتاب
خوی كرده گوی ِ یخی را می مانست
فرود آمده در حجابِ آزرم.
□□□
میان اندر عرصه ی محشر،
صفوفِ پیمبران
گریزگاهی نمی یافت:
یتیم
در اوج های عروج
مركب را عنان برتافته بود.
دراز راه شیری
ز خلوار اوراد ِسربی ِ سوخته كِدر می نمود؛
و بهشت را
دوزخْ دوزخْ سنگسار آتش
□
در دودناك افلاك
هجای ِتقدّس
ازسنگِ تفیده ی الواح ِشهادت محو شد.
□□□
اكنون
طنین ِسنگین قهر ِگام ِخدا بود
ـ كه اندیشناك ِانكار ِتجّلی ِقرون ِتكامل ـ
بر رواق ِسوده ی خاك
لرزه بر می انداخت.
□□□
غریو انفجار ِطاقت بر طاق ِبوناك سفینه گذشت
و آن گاه
ابراهیم
تبر بر زمین نهاد
و بُت ِبزرگ را به سجده درآمد:
شوق ِدیدار ِیهُوَه
دریقین ِبی شایبه ی مرد
□□□
و آسمان ِشكسته را در شش سوی فضا نمی بر جگر بنماند
و حفره ی كوهی حنجر به خشمآتش نگشود.
□□□
لوس آنجلس ـ ۱۲ نوامبر ۲۰۰۱
______________________________
Jahangir Jon Sedaghatfar, Architect
پذیرش
برای ژانت خوبم
چه با وقار می گذری
از کوچه های غباری پاییز
چه پذیرنده
کا ینک
سر آغاز زمهریر
کاینک
برگریز ناگزیر
چه با وقار
در سکوت سپید خزانی
از انحنای جاده
رو به مه آلود محو دره
سرازیر می شوی
چه با شکوه
چه پذیرنده
پیر می شوی
جهانگیر صداقت فر
رهاواره شدی ؟
خواهی آویخت ؟
پر میخواهی ریخت ،
آشکار میشود - دوباره.
درنگ میکنم
*********
ویژه ی جهانگیر صداقت فر
Jahangir Jon Sedaghatfar, Architect
پذیرش
برای ژانت خوبم
چه با وقار می گذری
از کوچه های غباری پاییز
چه پذیرنده
کا ینک
سر آغاز زمهریر
کاینک
برگریز ناگزیر
چه با وقار
در سکوت سپید خزانی
از انحنای جاده
رو به مه آلود محو دره
سرازیر می شوی
چه با شکوه
چه پذیرنده
پیر می شوی
جهانگیر صداقت فر
" نظر گاهِ وسعتهایی بکر و زاینده "
نوزادِ تازه ناف بریده،
زمین !
چندین و چند قرن ِ نوری از این پیش
تو از جنین گاهِ مریم بانوی ِ کهکشانی ،
با رسالتی موهوم،
به بیدرکجایی در لا مکان
و خود تو
سوار بر ذره غبار ِ کدام مدار
تا لا زمان ِ بی آغاز
اندروا میخواهی ماند ؟
و هنگام ِ انفجار ِ ناگزیر
غربال ِ کهنه را
به کدامان حصار ِ مرزی بی دربازه
و بر آبستِ عرصههای کدامین ابر سپهری نوزاده
تا ققنوس وش ،
ز خلوارهی هر ریز ِ ذره بینی ِ جانت،
زمینی دیگر گونه بزاید
هزار باره ؟
***
در دور ِ ملتقای ِ ظلمت و نور
آفاقی به غایت لا یتناهی
بی وقفه پدیدار میشود - دوباره:
نهایتی در دگر نهایتِ بکری
هر آینه
و من ،
در شگرفای ِ این تداوم ِ بی زوال
و در مییابم که به راستی
چه ژاژ خایشی عبث است
به حکمتِ بودن
یا نبودن
اندیشه کردن !
جهانگیر صداقت فر
تیبوران - ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۲
ویژه ی جهانگیر صداقت فر
آشنایی:
جرعه یی حتّا ز شرابِ آشتی
بر ما روا نداشتی.
***
ما، با قلبی لبریزِ آرزو
به تماشای جهان فراز آمده بودیم
به هنگام که آسمان خود آبستنِ باران بود
و مهربانِ خاک، سرشارِ برکت.
ما شیفته گانِ چشمههای شادی بودیم
- خروشنده در جلوه گاهِ رفیعِ آزادی- ؛
دل فریفته گانِ منظرِ زیبای هستی،
عاشقانِ هوس پروردِ لذّت و سرمستی.
*
ما کینه نمیشناختیم؛
ما ،
بر شهپرِ پرندِ پرنده هایِ خیال
با ماه و زهره و ناهید
عشق میباختیم
و بجز به شانه ی البرز
- این خجسته خاستگاهِ طلایه ی نور -
کاشانه بر نمی ساختیم.
بخشی از شعر کوچ خورشید
.............................. .........
در میان این واژه ها و همه ی سروده های دیگر جهانگیر صداقت فر، یک شاعرِ صمیمیِ ایرانی ِیهودی تبار نفس می کشد که:
1- اندوه و اندیشه ای انسانی دارد؛
2- با رشته ای استوار و ناگسستنی به زادگاهش ایران پیوسته است؛
3 - بزرگترین دغدغه اش تحقق عدالت اجتماعی نابرایریها و نابرادری هاست؛
4- دستگاه آفرینش را پرخاشگرانه به چالش می کشد.
جهانگیر فارغ التحصیل در رشته ی شهرسازی از یکی از دانشگاههای آمریکاست، اما او در جهان آرمانی خود و با ابزارِ واژه و پیرنگِ اندیشه و خیال، شهرهایی می سازد خشتهای آن عدالتخواهی است و ملاط آن زیبایی و پنجره های آن به سوی آرزوهای بزرگ انسانی بازمی شود.او نه تنهار مهندس معمار بلکه معمار زبر دست واژه ها نیز هست.
امروز، بیرون از مرزهای ایران، سرایندگانی که میراث ادب گرانسنگ پارسی را در چنته دارند، و با زبان فاخر فارسی و با اندیشه ای امروزینه و انسانی می سرایند، اندکشمارندو جهانگیر در میان آن معدود، نام آوری است سزاوار ستایش، چنانکه بزرگوارانی چون اسمعیل خویی، نادر نادرپور، تورج فرازمند و....... به نقد و ستودن کارهایش برخاسته اند و بسیارانی، اشعار او را بر خوردار ازرگه ای درخشان و زنده ی ادبیات دیروز و امروز ایران ارزیابی کرده اند.
سه مجموعه ی شعر از آقای جهانگیر صداقت فر تاکنون منتشر شده است:
١٩٨٨ غریبانه ها
٢٠٠٣ آزمون برگزیدگی
٢٠٠٧ خطابه ی کفر
و مجموعه ی دیگری به نام « طرحها و پندارها» را در اندیشه ی چاپ و انتشار دارد.
زبان جهانگیرزبانِ فاخر و فخیمِ فارسی است و شیوه ی بیان و اسلوب سرایش او، از دستورِزبان فارسی پیروی می کند. تسلطِ او براین زبان را در تعبیرات، بازیهای لفظی، واژه سازی ها، کار برد متفاوت استعارات، کنایه ها و دیگر موازین زیبایی شناسانه زبان فارسی که در شعرهایش جلوه می کند به آسانی می توان پیدا کرد. یکی از منتقدینِ کارهای او، به تاثیر پذیری زبانی او از شاملو و اخوان اشاره می کند. اما به نظر می رسد که این تاثیری پذیری نه از زبان آن دوبزرگوار یا بزرگی دیگر، بلکه از تسلط او بر بافتار و نسج زبان فارسی ناشی شود که هر اهلِ قلمِ فرهیخته ای که زبان فارسی را خوب بداند و نگارش آنرا ممارست کرده باشد از آن تاثیر می پذیرد و به آن مجهز می شود.
اگر زبان جهانگیر را از"غریبانه ها" تا "خطابه ی کفر"، و به ویژه در سروده های پس از آن، که در نشریات مختلف برون مرز و نشریات مجازی منتشر شده است دنبال کنیم، به سیر و تطور وپویایی زبان او به سوی کمال و والایی و هرچه زیبا تر شدن پی می بریم. در سروده های چند سال گذشته کمالِ زبان شعری جهانگیر در گرته ای از فلسفه و شهود به صورت وحیانی، تجلی می کند که خواندن یا شنیدنش، با آن پیامهای انسانی و مردمی، بسیار آرامشبخش است
شرارهی کبریتِ بهانه
من رایام را به زباله دان ِ بطلان ٔبر نخواهم ریخت.
من با شما
-ای بانیان ِ خون به کامی نسلها ! -
پیمان ِ هم روی نخواهم بست
تا در حضور حیرتِ خلقهای سادهی معصوم
از درونهی صندوق ِ شعبده
خرگوش ِ فریب در آرید ،
و تا کلید ِ طلسم را
در آستین ِ حیلت
رندانه
نهان دارید.
نه،
ای نفتیان !
من شرارهی کبریتِ بهانه نخواهم شد
تا تداوم بیابد حریق ِ جهانسوز ِ آاز ِ شما
و دست و پا بسته به ریسمان ِ اطاعت
نمی رقصم عروسکوار
دگر باره
به ساز ِ شما.
***
هم در همارهی تاریخ
به رای شما نبود مگر
که دستار ها
چشم بندِ جماعتِ ساده دلان شد در اقصای جهان
و روشنای بصیرت
- در هنجاری باژگونه -
به ظلمتی بدل شد بی بدیل
که پنداری طلیعهی نور را در آستانهی رستخیز
در خفتنگاهِ خلق گردن زدند ؟
و هم این اعتیاد ِ خلایق به خلسهی غفلت
از افیونی ِ شرابِ مکر ِ شمایان نبود مگر
که در رستنگاه اندیشههای رهایی
بینائی را فرصتِ نطفه بستن نداد
و شعور شکفتن را مجال بالیدن ؟
***
دیری نمی گذرد
که این نیز میخواهد گذشت
و هم راهیان ِ من
- این خیل دلیر ِ کمر بسته،
هر چند تکیده و خسته -
از کمینگاه ِ صبوری اعصار
بر خواهد خا ست
و درفش ِ عصیان بر خواهد افراشت
تا تیغ ِ زنگار بسته ز تجربههای بسته زبانی را
صیقل دهد
به مسلخ ِ خون ریز ِ انتقام .
نه،
سوداگران ِ جان ِ آدمیان ،
زنگی دلان !
من رایام را به زباله دان ِ بطلان بر نخواهم انداخت
و با شما نفتیان،
- بانیان ِ وبای جهل -
پیمان ِ هم روی نخواهم بست.
ترانه های وطنی
1
من اینجا تا توانی در تنم هست،
و تا در جان هوای ماندنم هست،
به ذرات وجودم تا دم مرگ
امید بازگشت میهنم هست!
****
2
به چشم انداز زیبای دماوند،
به جیحون و بخارا و سمرقند،
به آن خاک شرافتمند سوگند
که نتوان دل از آن کاشانه برکند!
****
3
به پیوند من و آن خاک سوگند
به دشتستان، به کارون و به اروند
نخواهم دل ز مادر خاک برکند؛
مگر تا بگسلندم بند از بند!
****
4
مرا جز مام میهن مادری نیست،
جز آغوشش مرا بوم وبری نیست،
چو سر بر می نهم بر بالش مرگ،
مرا جز خاک ایران بستری نیست!
از مقوله ی ایمان
ایمان،
خود آن شوکران آکنده به سکر شراب است:
شهد خوش خیال جاودانه شدن
و یقین بی تامل که
فرشته ی مرگ
نوشدارو در انبانه نهان دارد.
ایمان،
پروای نیستن به باور نداشتن است
و بودن را در بیغوله ی زمان
مفهوم تحمل بخشیدن؛
یعنی:
زیستن به اعتبار وظیفهای مقدر-
در اعتقادی مطلق
یعنی:
فرمانگزار،
به زیر سلطه ی سرنوشتی که با اختیار تمام،
یا:
پذیرفتن:....
پذیرفتن،
پذیرفتن تام-
بی آن که بیازاردت استیلای ظلم
در غیابت انصاف.
****
باری،
ایمان مگر نیست
سرشاری نوشی زشربت شوکران و سکر شراب
که در شگرد نشئه
راز هزار ناگفته اش
رندانه پنهان است.
خیامی
لختی امکان ِ بیتوته بر نطع خونی ِخاک بود
طرحی که بر ما مقدّر داشت.
شگفتا طرحی
هم بدانگونه که ذرّه یی در صبوری اعصار
عجازرسیدن ما شد!
هیچ آفریده امّا در تب و تابِ پرسش نسوخت،
هیچ تنابنده در جهان ما
تاول ِ خورشید را بر قلمبه ی دل
گریه ساز نکرد،
هیچ مخلوقی در دروغ ِ تغافلی عظیم
.دردمندانه نزیست
تنها انسان حضورِ مختصرش را
در فاصله یی ز هیچ تا هیچ
تجلّی ِ جاودانه پنداشت
تنها انسان بر مسلخ ِ خون ایستاد
. چشم اندازِ جهان را جدّی گرفت
در تمامی جهان
تنها
انسان.....
غزل ترانههای سالگشتگی
۱-
این نکهت از کجاست
که تابع ِ تغییر ِ فصل نیست ،
این عطر
که چتر ِ عاطفت ا ش
گشوده بر سر ِ هستی من ؟
۲-
حصول ِ همارههای همیشه بهاری
همه مرهون ِ مهربانی تو ست
این غنچههای شکفته در کویری پاییز
اعجاز ِ باغبانی تو ست.....
این لحظههای تحمل
همه مدیون ِ هم آشیانی تو ست .
۳-
یقین که از مهارتِ بادبانی تو ست
کاینگونه در تلاطم ِ امواج
سؤ ساحل ِ سراب بر سینه میخزد هنوز
این دریده شراع-
قایق ِ فرسوده؛
رهین ِ منتِ جانفشانی تو ست
گرانجانی ِ من
در این گذر از خا ره لاخ ِ تباهی،
و این تداوم ِ دمها و بازدمان ِ بیهوده !
۴-
خوشا به من،
خوشا که ما ندم و نوشیدم
این دردِ نوش ِ فرو مانده در پیالهی پیوند،
این سکر ِ بی خمار و رخوتِ ناب را؛
خوشا که ماندم و تجربه کردم
طلوع ِ شرابِ کهنهی عشق
در ظلمتِ شبان ِ بی شتاب را .
برای گًلهای نه "همین پنج روز و شش ِ " شاملو
- به یادبود دوازدهمین سالگرد سفرش –
آرزو میداشتم
روزی
- افسار ِ توسن ِ سخن در دست -
در نوردم
دشتِ شریفِ اندیشههای تو را
و لب
- تر از طراوتِ آن همه سبز -
بگشایم به سرود ِ ستایش
با کلامی بیخته،
آمیخته به فاخرانهی واژه های ِ بلند
آن چنان که در شأن ِ شکوهِ شعر ِ شامخ ِ تو است.
***
اکنون اما،
سرشار ِ حظّ ِ تماشا
- طبع
گًل انداخته از شرم ِ لکنت -
در نشٔهی شمیم ِ گلستان ِ دفترت
نه دامن،
که افسار ِ توسن ِ سخنم هم
رفت
زدست.
رستاخیز
برای سهراب اعرابی
سرو گونه
تندیس قامتی از بلند ِ استقامت است،
ریشه در ژرفا و
سبز و سیراب و
طراوت سرشت!
سرسخت و ستوار،
ایستاده در توالی فصل ها
در گذاره ی خورشید خرمن سوز تموز!
و در معرض زمهریری بوران های بی امان،
مغرور و
دماوند گونه بشکوه و گردنفراز:
یک قصیده حماسه
یک آبشار آرمان
یک اسطوره ایمان:
تاریخ می آفریند همچنان و هنوز
این خردمند برومند،
فرزند خلف زاده ی ایران!
خلیج
می گویم:- " شاخابه...."
- : "خلیج چرا نه؟ مرد!"
سخن می ربایدم از زبان
حریف،
به تلخی.
" خلیجی که در امتزاج ِ دو لفظ
پیوند معنوی اش ناگسستنی است؛
بیگانه نامی
عام
که با گزینش ِ همنشینی
خاص
تداعی مرزی آشنا می شود...."
- "چی؟!"
می گویمش
با شیطنتی شادمانه در هجای پرسش.
- :" خلیج فارس"،
می فرمایدم رفیق.
می خندم؛ می خندم ازصمیم ِ جایی در جانم
تنم به ترنم می آید از آهنگ ترکیب ِ این دو کلام
و به خود می گویم این بار که:
به راستی در لغت نامه ی ذهنم ز دیر باز
این
یکی واژه " فارس" نیست مگر
که "خلیج" را اعتبار بخشیده در جغرافیای خاک؟
و می دانم من
- صد البته - که
جز این نیست،
گیرم که "شاخابه"
خود از کلام ِ اصیل ِ پارسی است.
جرعه یی حتّا ز شرابِ آشتی
بر ما روا نداشتی.
***
ما، با قلبی لبریزِ آرزو
به تماشای جهان فراز آمده بودیم
به هنگام که آسمان خود آبستنِ باران بود
و مهربانِ خاک، سرشارِ برکت.
ما شیفته گانِ چشمههای شادی بودیم
- خروشنده در جلوه گاهِ رفیعِ آزادی- ؛
دل فریفته گانِ منظرِ زیبای هستی،
عاشقانِ هوس پروردِ لذّت و سرمستی.
*
ما کینه نمیشناختیم؛
ما ،
بر شهپرِ پرندِ پرنده هایِ خیال
با ماه و زهره و ناهید
عشق میباختیم
و بجز به شانه ی البرز
- این خجسته خاستگاهِ طلایه ی نور -
کاشانه بر نمی ساختیم.
بخشی از شعر کوچ خورشید
..............................
در میان این واژه ها و همه ی سروده های دیگر جهانگیر صداقت فر، یک شاعرِ صمیمیِ ایرانی ِیهودی تبار نفس می کشد که:
1- اندوه و اندیشه ای انسانی دارد؛
2- با رشته ای استوار و ناگسستنی به زادگاهش ایران پیوسته است؛
3 - بزرگترین دغدغه اش تحقق عدالت اجتماعی نابرایریها و نابرادری هاست؛
4- دستگاه آفرینش را پرخاشگرانه به چالش می کشد.
جهانگیر فارغ التحصیل در رشته ی شهرسازی از یکی از دانشگاههای آمریکاست، اما او در جهان آرمانی خود و با ابزارِ واژه و پیرنگِ اندیشه و خیال، شهرهایی می سازد خشتهای آن عدالتخواهی است و ملاط آن زیبایی و پنجره های آن به سوی آرزوهای بزرگ انسانی بازمی شود.او نه تنهار مهندس معمار بلکه معمار زبر دست واژه ها نیز هست.
امروز، بیرون از مرزهای ایران، سرایندگانی که میراث ادب گرانسنگ پارسی را در چنته دارند، و با زبان فاخر فارسی و با اندیشه ای امروزینه و انسانی می سرایند، اندکشمارندو جهانگیر در میان آن معدود، نام آوری است سزاوار ستایش، چنانکه بزرگوارانی چون اسمعیل خویی، نادر نادرپور، تورج فرازمند و....... به نقد و ستودن کارهایش برخاسته اند و بسیارانی، اشعار او را بر خوردار ازرگه ای درخشان و زنده ی ادبیات دیروز و امروز ایران ارزیابی کرده اند.
سه مجموعه ی شعر از آقای جهانگیر صداقت فر تاکنون منتشر شده است:
١٩٨٨ غریبانه ها
٢٠٠٣ آزمون برگزیدگی
٢٠٠٧ خطابه ی کفر
و مجموعه ی دیگری به نام « طرحها و پندارها» را در اندیشه ی چاپ و انتشار دارد.
زبان جهانگیرزبانِ فاخر و فخیمِ فارسی است و شیوه ی بیان و اسلوب سرایش او، از دستورِزبان فارسی پیروی می کند. تسلطِ او براین زبان را در تعبیرات، بازیهای لفظی، واژه سازی ها، کار برد متفاوت استعارات، کنایه ها و دیگر موازین زیبایی شناسانه زبان فارسی که در شعرهایش جلوه می کند به آسانی می توان پیدا کرد. یکی از منتقدینِ کارهای او، به تاثیر پذیری زبانی او از شاملو و اخوان اشاره می کند. اما به نظر می رسد که این تاثیری پذیری نه از زبان آن دوبزرگوار یا بزرگی دیگر، بلکه از تسلط او بر بافتار و نسج زبان فارسی ناشی شود که هر اهلِ قلمِ فرهیخته ای که زبان فارسی را خوب بداند و نگارش آنرا ممارست کرده باشد از آن تاثیر می پذیرد و به آن مجهز می شود.
اگر زبان جهانگیر را از"غریبانه ها" تا "خطابه ی کفر"، و به ویژه در سروده های پس از آن، که در نشریات مختلف برون مرز و نشریات مجازی منتشر شده است دنبال کنیم، به سیر و تطور وپویایی زبان او به سوی کمال و والایی و هرچه زیبا تر شدن پی می بریم. در سروده های چند سال گذشته کمالِ زبان شعری جهانگیر در گرته ای از فلسفه و شهود به صورت وحیانی، تجلی می کند که خواندن یا شنیدنش، با آن پیامهای انسانی و مردمی، بسیار آرامشبخش است
شرارهی کبریتِ بهانه
من رایام را به زباله دان ِ بطلان ٔبر نخواهم ریخت.
من با شما
-ای بانیان ِ خون به کامی نسلها ! -
پیمان ِ هم روی نخواهم بست
تا در حضور حیرتِ خلقهای سادهی معصوم
از درونهی صندوق ِ شعبده
خرگوش ِ فریب در آرید ،
و تا کلید ِ طلسم را
در آستین ِ حیلت
رندانه
نهان دارید.
نه،
ای نفتیان !
من شرارهی کبریتِ بهانه نخواهم شد
تا تداوم بیابد حریق ِ جهانسوز ِ آاز ِ شما
و دست و پا بسته به ریسمان ِ اطاعت
نمی رقصم عروسکوار
دگر باره
به ساز ِ شما.
***
هم در همارهی تاریخ
به رای شما نبود مگر
که دستار ها
چشم بندِ جماعتِ ساده دلان شد در اقصای جهان
و روشنای بصیرت
- در هنجاری باژگونه -
به ظلمتی بدل شد بی بدیل
که پنداری طلیعهی نور را در آستانهی رستخیز
در خفتنگاهِ خلق گردن زدند ؟
و هم این اعتیاد ِ خلایق به خلسهی غفلت
از افیونی ِ شرابِ مکر ِ شمایان نبود مگر
که در رستنگاه اندیشههای رهایی
بینائی را فرصتِ نطفه بستن نداد
و شعور شکفتن را مجال بالیدن ؟
***
دیری نمی گذرد
که این نیز میخواهد گذشت
و هم راهیان ِ من
- این خیل دلیر ِ کمر بسته،
هر چند تکیده و خسته -
از کمینگاه ِ صبوری اعصار
بر خواهد خا ست
و درفش ِ عصیان بر خواهد افراشت
تا تیغ ِ زنگار بسته ز تجربههای بسته زبانی را
صیقل دهد
به مسلخ ِ خون ریز ِ انتقام .
نه،
سوداگران ِ جان ِ آدمیان ،
زنگی دلان !
من رایام را به زباله دان ِ بطلان بر نخواهم انداخت
و با شما نفتیان،
- بانیان ِ وبای جهل -
پیمان ِ هم روی نخواهم بست.
ترانه های وطنی
1
من اینجا تا توانی در تنم هست،
و تا در جان هوای ماندنم هست،
به ذرات وجودم تا دم مرگ
امید بازگشت میهنم هست!
****
2
به چشم انداز زیبای دماوند،
به جیحون و بخارا و سمرقند،
به آن خاک شرافتمند سوگند
که نتوان دل از آن کاشانه برکند!
****
3
به پیوند من و آن خاک سوگند
به دشتستان، به کارون و به اروند
نخواهم دل ز مادر خاک برکند؛
مگر تا بگسلندم بند از بند!
****
4
مرا جز مام میهن مادری نیست،
جز آغوشش مرا بوم وبری نیست،
چو سر بر می نهم بر بالش مرگ،
مرا جز خاک ایران بستری نیست!
از مقوله ی ایمان
ایمان،
خود آن شوکران آکنده به سکر شراب است:
شهد خوش خیال جاودانه شدن
و یقین بی تامل که
فرشته ی مرگ
نوشدارو در انبانه نهان دارد.
ایمان،
پروای نیستن به باور نداشتن است
و بودن را در بیغوله ی زمان
مفهوم تحمل بخشیدن؛
یعنی:
زیستن به اعتبار وظیفهای مقدر-
در اعتقادی مطلق
یعنی:
فرمانگزار،
به زیر سلطه ی سرنوشتی که با اختیار تمام،
یا:
پذیرفتن:....
پذیرفتن،
پذیرفتن تام-
بی آن که بیازاردت استیلای ظلم
در غیابت انصاف.
****
باری،
ایمان مگر نیست
سرشاری نوشی زشربت شوکران و سکر شراب
که در شگرد نشئه
راز هزار ناگفته اش
رندانه پنهان است.
خیامی
لختی امکان ِ بیتوته بر نطع خونی ِخاک بود
طرحی که بر ما مقدّر داشت.
شگفتا طرحی
هم بدانگونه که ذرّه یی در صبوری اعصار
عجازرسیدن ما شد!
هیچ آفریده امّا در تب و تابِ پرسش نسوخت،
هیچ تنابنده در جهان ما
تاول ِ خورشید را بر قلمبه ی دل
گریه ساز نکرد،
هیچ مخلوقی در دروغ ِ تغافلی عظیم
.دردمندانه نزیست
تنها انسان حضورِ مختصرش را
در فاصله یی ز هیچ تا هیچ
تجلّی ِ جاودانه پنداشت
تنها انسان بر مسلخ ِ خون ایستاد
. چشم اندازِ جهان را جدّی گرفت
در تمامی جهان
تنها
انسان.....
غزل ترانههای سالگشتگی
۱-
این نکهت از کجاست
که تابع ِ تغییر ِ فصل نیست ،
این عطر
که چتر ِ عاطفت ا ش
گشوده بر سر ِ هستی من ؟
۲-
حصول ِ همارههای همیشه بهاری
همه مرهون ِ مهربانی تو ست
این غنچههای شکفته در کویری پاییز
اعجاز ِ باغبانی تو ست.....
این لحظههای تحمل
همه مدیون ِ هم آشیانی تو ست .
۳-
یقین که از مهارتِ بادبانی تو ست
کاینگونه در تلاطم ِ امواج
سؤ ساحل ِ سراب بر سینه میخزد هنوز
این دریده شراع-
قایق ِ فرسوده؛
رهین ِ منتِ جانفشانی تو ست
گرانجانی ِ من
در این گذر از خا ره لاخ ِ تباهی،
و این تداوم ِ دمها و بازدمان ِ بیهوده !
۴-
خوشا به من،
خوشا که ما ندم و نوشیدم
این دردِ نوش ِ فرو مانده در پیالهی پیوند،
این سکر ِ بی خمار و رخوتِ ناب را؛
خوشا که ماندم و تجربه کردم
طلوع ِ شرابِ کهنهی عشق
در ظلمتِ شبان ِ بی شتاب را .
برای گًلهای نه "همین پنج روز و شش ِ " شاملو
- به یادبود دوازدهمین سالگرد سفرش –
آرزو میداشتم
روزی
- افسار ِ توسن ِ سخن در دست -
در نوردم
دشتِ شریفِ اندیشههای تو را
و لب
- تر از طراوتِ آن همه سبز -
بگشایم به سرود ِ ستایش
با کلامی بیخته،
آمیخته به فاخرانهی واژه های ِ بلند
آن چنان که در شأن ِ شکوهِ شعر ِ شامخ ِ تو است.
***
اکنون اما،
سرشار ِ حظّ ِ تماشا
- طبع
گًل انداخته از شرم ِ لکنت -
در نشٔهی شمیم ِ گلستان ِ دفترت
نه دامن،
که افسار ِ توسن ِ سخنم هم
رفت
زدست.
رستاخیز
برای سهراب اعرابی
سرو گونه
تندیس قامتی از بلند ِ استقامت است،
ریشه در ژرفا و
سبز و سیراب و
طراوت سرشت!
سرسخت و ستوار،
ایستاده در توالی فصل ها
در گذاره ی خورشید خرمن سوز تموز!
و در معرض زمهریری بوران های بی امان،
مغرور و
دماوند گونه بشکوه و گردنفراز:
یک قصیده حماسه
یک آبشار آرمان
یک اسطوره ایمان:
تاریخ می آفریند همچنان و هنوز
این خردمند برومند،
فرزند خلف زاده ی ایران!
خلیج
می گویم:- " شاخابه...."
- : "خلیج چرا نه؟ مرد!"
سخن می ربایدم از زبان
حریف،
به تلخی.
" خلیجی که در امتزاج ِ دو لفظ
پیوند معنوی اش ناگسستنی است؛
بیگانه نامی
عام
که با گزینش ِ همنشینی
خاص
تداعی مرزی آشنا می شود...."
- "چی؟!"
می گویمش
با شیطنتی شادمانه در هجای پرسش.
- :" خلیج فارس"،
می فرمایدم رفیق.
می خندم؛ می خندم ازصمیم ِ جایی در جانم
تنم به ترنم می آید از آهنگ ترکیب ِ این دو کلام
و به خود می گویم این بار که:
به راستی در لغت نامه ی ذهنم ز دیر باز
این
یکی واژه " فارس" نیست مگر
که "خلیج" را اعتبار بخشیده در جغرافیای خاک؟
و می دانم من
- صد البته - که
جز این نیست،
گیرم که "شاخابه"
خود از کلام ِ اصیل ِ پارسی است.
No comments:
Post a Comment