Showing posts with label ASHNA:ARSHIV SHER NOW IRAN. Show all posts
Showing posts with label ASHNA:ARSHIV SHER NOW IRAN. Show all posts

Wednesday, February 18, 2015

A*SH*N*A:ABOLGHASEM LAHUTIابو القاسم لاهوتی




وطن ویرانه از یار است یا اغیار یا هر دو؟
مصیبت از مسلمان هاست یا کفار یا هر دو؟
همه داد وطن خواهی زنند، اما نمی دانم
وطن خواهی به گفتار است یا کردار یا هر دو؟
وطن را فتنه ی مسند نشینان داد بر دشمن
و یا این مردم بی دانش بازار یا هر دو؟
کمند بندگی بر گردن بیچارگان محکم
زبند سبحه شد یا رشته ی زنار یا هر دو؟
وکیل از خدمت ملت تغافل می کند عمدا
و یا باشد وزیر از مملکت بیزار یا هر دو؟
وکیلان و وزیرانند خائن، فاش می گویم؛
!اگر در زیر تیغم یا به روی دار یا هر دو
تو را روزی به کشتن می دهد ناچار، لاهوتی
!زبان راستگو یا طبع آتشبار یا هر دو
ابو القاسم لاهوتی

Sunday, February 15, 2015

A*SH*N*A:M.AZAD/MAHMUD MOSHREF AZAD TEHRANI


A*SH*N*A:M.AZAD/MAHMUD MOSHREF AZAD TEHRANI 
1312 TEHRAN TA 1382 TEHRAN
م.آزاد 
صدای تیشه آمد
گفت شیرین
کنار ماهتابی ها به مهتاب
صدای تیشه آمد
ماه تابید
صدای تیشه ی فرهاد آمد
گفت شیرین
کنار لاله
ها با لاله ی لال
صدای ناله آمد
لاله نالید
صدا از تیشه ی فرهاد افتاد
صدای گریه ی شیرین
میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت

Sunday, July 28, 2013

A*SH*N*A:ASGAR AHANINعسگر آهنین


AsgarAhanin
A*SH*N*A

گل ها و پنجره ها
--------------------
در امتداد پنجره ها راه می روم
گل های پشت پنجره ها
از عشق های پشت پرده سخن می گویند
باید کنار پنجره ام
شاخه گلی مصنوعی بگذارم
تا عابران خیال کنند
در خلوت من هم خبری هست.
(عسگر آهنین/ 12 سپتامبر 2013

شناور می شوم در شب
کجا بر عرشه ی رویا
تو با من همسفر گردی، نمی دانم
(عسگر آهنین/ 10 اوت 2013




پرچم من
----------
نیازی ندارم که بدانم
باد از کدام سو می وزد
تا پرچمی برافرازم

من بادبان در ابرها کشیده ام
تا از سواحل نامکشوف
با شاخه گلی ناشناخته برگردم

من از تمام پرچم ها بیزارم
جز پرچم گلی،
که بادبان شاعران سفر کرده
در لحظه های مه زده گی باشد.
(عسگر آهنین/ 28 ژوئیه 2013

A*SH*N*A:PARASTOO ARASTOOپرستوارسطو


Parastoo Arastoo
A*SH*N*A
پرستو ارسطو *

از پیشگویی ِ خورشید ،
رود ِسیاه ِ دنیای ِ مردگان
میایم
زیر پوست ام
شعله ای پا برهنه
برای همه ی پری های دریایی ِ پنهان ام
پاپوش می دوزد
وبر گردنه های حیران ِ تن ام
آب می پاشد
دیگر
بر پاشنه ی این در
هیچ بادپایی
از من نخواهد گذشت
سیاووش افسانه ای بود که
آب رفت

Friday, July 26, 2013

A*SH*N*A:IRAJ MIRZAایرج میرزا

IRAJ MIRZA
A*SH*N*A
ایرج میرزا 
١٢٥٢ تبریز تا ٢٢ اسفند ١٣٠٤ تهران 
١٩٢٦؟-؟١٨٧٤
 ایرج به عنوان یک شاعر پیش نیمایی,شاعر مشروطه یا شاعر شعر جدید  ,مانند یک دیوار عایق بود میان شعر کهن و شعر امروز که از آن یکی به تمامی نگسسست و به این یکی کاملن نپیوست .شعر ایرج با زبانی ساده و روایی , و کلام گفتاری و عامیانه و نیز تفکری اخلاقی و ضد مذهبی بر معاصرانش تاثیر گذار بود
اما  طنز او گرته یی از مدرنیزم دا شت که او را به ادبیات امروز مربوط می کند و به همین گونه
پشت و پا زدن او به بساط دربار و شاهزادگی,به هر اندازه که بود از او چهره یی عصیانگر می سازد که باز رنگ و روال نو گرایی و نو شدگی داردایرج که لقب صدر الشعرا و فخر الشعرا را داشت از شاعری دربار دست کشید و به مشاغل اداری قناعت کرد .او در تهران به سکته قلبی در گذشت و مزار ش در گورستان ظهیر الدوله واقع است






ای نکویان که در این دنیایید
یا ازین بعد به دنیا آیید
این که خفتست در این خاک منم
ایرجم، ایرج شیرین سخنم
مدفن عشق جهان است اینجا
یک جهان عشق نهان است اینجا
عاشقی بوده بدنیا فن من
مدفن عشق بود مدفن من
آنچه از مال جهان هستی بود
صرف عیش وطرب ومستی بود
هر که را روی خوش خوی نکوست
مرده وزنده من عاشق اوست
من همانم که در ایام حیات
بی شما صرف نکردم اوقات
تا مرا روح وروان در تن بود
شوق دیدارشما در من بود
بعد چون رخت زدنیابستم
باز در راه شما بنشستم
گرچه امروز به خاکم ماواست
چشم من باز بدنبال شماست
بنشینید بر این خاک دمی
بگذارید به خاکم قدمی
گاهی از من به سخن یاد کنید
در دل خاک دلم شاد کنید !

ا

Wednesday, July 24, 2013

A*SH*N*A:NADER NADERPOURنادرنادرپور




نادر نادر پور
میراث نادر پور تاریخ دوران اول شاعری او را دارد .او در دوران بازگشت نگاه پر خیال خود را وا  می گذارد و شعر حرفی,و مفهوم گرا را دنبال می کند که به نوعی پیروی از شعر روزنامه یی کسرایی,آزرم,مصدق و دیگران است و جای کلام فا خر و
 ترکیب های نیمایی محکم نخستین شاعر در آن خالی می نماید نادر پورجوان , شاعر تاثیر گذاردوران , در سال های پایانی زندگی ,در دلزدگی کامل , نموداری نیمه جان  از جوانمرگی و قناعت در خلاقیت است 
ف.س
تصویرها در آینه ها نعره می کشند
ما را ز چارچوب طلایی رها کنید

ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم


دیوارهای کور کهن ناله می کنند:

ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید؟

ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم



تک تک ستارگان، همه با چشم های تر

دامان باد را به تضرع گرفته اند

کای باد! ما ز روز ازل این نبوده ایم

ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم



غافل، که باد نیز عنان شکیب خویش

دیری ست کز نهیب غم از دست داده است

گوید که ما به گوش جهان باد بوده ایم



من باد نیستم

اما همیشه تشنه ی فریاد بوده ام

دیوار نیستم

اما اسیر پنجه بیداد بوده ام

نقشی درون آینه ی سر د نیستم

زیرا هر آنچه هستم

بی درد نیستم:



اینان به ناله آتش درد نهفته را

خاموش می کنند و فراموش می کنند

اما من آن ستاره دورم که آبها

خونابه های چشم مرا نوش می کنند

Thursday, December 13, 2012

A*SH*N*A:MORTEZA MIRAFTABIمرتضا میرآفتابی


نعره می کشم :
١
پدرم همیشه خواب بود و نشأه 
مادرم همیشه بیدار و بر سر کار 
منم 
میراث خور بیداری و خواب 
زهرناک و سپیده 
آی 
زنهای بیدار 
من از سر زمین شگفتم 
که گاه زیاد می خوابم 
و گاه نعره می کشم...
من فهمیده ام   دانسته ام به تمامی 
که در خانه های یک - یک شما 
پرستار ، مخلص   پیشخدمت شما باشم 
مرا بخوانید 
با آواز بخوانید 
٢
ظرف های شما ،رخت های شما 
حرف ها ، فکر ها 
اندیشه های من 
باید همه را بشوریم 
همه را 
همه...
و آن ها را که پوسیده است 
به قعر جهنم دفن کنیم 
و پیراهن ها و فکر ها و دانایی ها 
رختخواب ها و پرده های سحر را 
در هزار چشم بشوییم 
آنگاه رهایی 
به بند-بند جانمان آویزان کنیم 
در آفتاب بهاری ،رو به نسیم و آفتاب...

Tuesday, December 11, 2012

A*SH*N*A:GHOLAMHOSSEIN GHARIBغلامحسین غریب

لاله ای لاله
روز پایان یافت
عاقلان رفتند، رفتند از پی نوروز
اما مرد صحرا
در درون این دِژ بی آفتابِ بی ستاره
همچنان تنها نشسته، چشم بر راه است

چشم بر راه است روزی را که نوروزش فراز آید

Sunday, December 2, 2012

A*SH*N*A: MOHAMAD ALI AFRASHTEHمحمدعلی افراشته



تخته کن افراشته مغازه را
این ادا اطوارهای تازه را
تازگی شاعر شدستی نم نمک
چیزکی می سازی اما کم نمک
از تو بعد از بیست سال آزگار
بیش از اینها داشتیمان انتظار
کارخانه چی از اشعارت ملول
تاجر از این بمب پر دارت ملول
در تمام کارخانه کارگر
خستگی را می کند با شعرت در
بدتر از سیل ملخ؛ اشعار تو
هست عزرائیل ما؛ گفتار تو
تخم غوغای غریبی کاشتی
جای یک سانت آشتی نگذاشتی
می روم پیش وزیر داخله
می نمایم سخت از دستت گله
می فرستد گوشه زندان ترا
می کند تبعید آبادان ترا
ایکه غزلقورت بادت حنجره
ای الهی پرت شی از پنجره

A*SH*N*A:HORMOZ ALIPOURهرمزعلی پور

هرمز علیپور :
دیگر به رنگ گیسوان نمی توان سر زد 
یا پوست سوخته در صحرا ها
و عطر ها به روز که بر راه هاست 
و شانه ها پوشیده و عریان 
کتان و برف را به یاد نمی آرند
و آن چه نمی گذا شت
به زخم روز بیالایند  
.
شعرهائی از هرمز علی‌پور

صوت غزل

سپیده بی‌تبسم چشمت
دلتنگی شعری است
که از تخیل گیسوت
جوانه می‌زند
!بانوی من
و بی‌رفاقت چشمت
گم می‌کند آفتاب
.همیشه راه دلم را

من قدر چشمی را
.که نگاهی نازک‌تر از شعر دارد می‌دانم

از عشق
تا چشم تو
!راهی است که بوی دل مرا دارد
چشمی
که بی‌حضورآن
پلکی گره‌خورده
!بر دلتنگی ابر دارم

از عشق
تا چشم تو
،نبض دلم
!صوت غزل دارد
!بانوی من

از دریچه‌ی کندو

تنهائی‌ام
آئینه‌ای است
که دنیا را در بازوان دارد
بی‌آنکه خلوت‌های بی‌تصویر را
از دست داده باشد
وقتی که عشق
پا در رکاب کودک‌ترین
.بهانه‌ات می‌نهد

یک قافله کوه
بر شانه‌هایم
،در مکثهای عاشقانه‌ی چشمت
چادر می‌زند

!بانوی من
با این همه
نامهربانی‌هایت هم
.از دریچه‌ی کندو می‌آید
من
کم حوصله‌ام

با رنگ سبز

نازک‌تر از پلک غزل
نگاه می‌کردی
و از پنجره‌های دلباختگی
جلوس آوازهایت
بر پهنای دل
قلمروی مهتابی داشت

زیباترین گردش
از آن تو بود
.با قواعد گیاهی که گام می‌زدی
با ستاره‌هائی
«آویخته از بلندی انگشت «آواز

مرگ از قفای آواز
با رنگ سبز
.می‌آید

کفن از گیاه‌داری
و آواز
همیشه
از دهان عشق
.زیباست
از مجله تماشا 

Friday, November 30, 2012

A*SH*N*A:BIJAN ELAHI بیژن الهی

بیژن الهی 
شاعر و مترجم و نقا ش 
من چاهی را تعلیم کرده ام که به آبی نمی رسد 
ولی چه تاریکی زیبایی 
Bijan Elahi
شا دی من ای آقا
مردنم را کافی ست 
وقتی می بینم زیبا هستم زیبا 
وقتی می بینم این غم 
خیالبافی ست 
-بیژن الهی  


فرشتگان زشت

تو بوده‌ای،
تو که در گند، گند بدبخت باطلاقها خوابی
تا مگر سیه‌روزترین طلوع تو را در شکوه کود
رستخیز دهد،
تو بوده‌ای دلیل این سفر.

پرنده‌یی قابل نیست
از آبشخور یک روح بنوشد،
آنگاه که، خواه‌ناخواه، این فلک از راه آن‌یکی
می‌گذرد
و این سنگ یا یکی دیگر
افترا می‌زند به ستاره‌یی.

ببین.
ماه می‌افتد، گزیده از تیزاب،
به چالابها که آمونیاک
حرص عقربها را خیس می‌کند.
جرئت اگر کنی فقط یک پا برداری،
قرون آینده بدانند که دیدن خوبی آبها ساده‌ست
و باک نباشد که چه چاهها و لجنها منظره‌ها را تیره
می‌کنند.
باران تار تنان به‌تعقیب منست.
مسلم ‌تر از این چیزی نیست
که مردی طناب شود.
به این توجه کن:
گواهی کاذبی‌ست گفتنش که ریسمان
دور گردن خوشایند نیست،
و این که مدفوع پرستو
رفعتی می‌دهد به اردیبهشت ماه.
ولی من به‌تو می‌گویم:
سرخگل به آفت‌ زدگی سرخگل‌ترست
تا بر آن برف محو آن ماه پنجاه ساله.

به این نیز توجه کن، پیش از آن که سفر را به
گور بسپاریم:
آنگاه که سایه‌یی در لولاهای در میخ میندازد،
یا پای منجمد فرشته‌یی
بیخوابی ساکن سنگی را
بر خود هموار می‌کند،
روح من، نادان، می‌رسد به کمال.

حال سرانجام غرق می‌شویم.
وقت آنست که دستها به من دهی،
و از من بخراشی قراضه‌ی نور را که حفره‌یی به دام
میندازد،
و برایم بکشی
این واژه‌ای شر را که می‌روم بخراشانم
بر زمین گدازان.
---

نابینا شو، ناظم! و کورمال
کورمال، به اتاق من نظم بده، و به اعضای تنم:
دست به جای پا، چشم به جای قلب، دندان جای مژه.
تا بدن‌ها را
نوازش نکنم، طی کنم، بپیمایم
درازتر از جاده‌یی که مسافر را می‌کشد،
تا مهر نورزم، نگه کنم
تا نگه نکنم، بجوم.

از شعر "روزی بزرگ می‌گذرد

A*SH*N*A:M.A.SEPANLU محمدعلی سپانلو

محمد علی سپانلو 
زاده ی ١٣١٩
خیابان پنجم 



زیبا و مه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...
افتادن واژه های نورانی
در بستر شب جواب مثبت بودند
گیسویش شریک با باران
از شانه آسمانخراش ها می ریخت
بر لنبر آفتابگیرها می بارید
بی شائبه از جنس رطوبت بودند
همبستر آب، محرم گرداب
جایی که نشان نداشت دعوت بودند
در فرصت هر توقف کوتاهی
در سایه سرپناه ها
باران که سه کنج بوسه را می پایید
از لذت هر تماس قرمز می شد
لب ها رنگ قهوه را پس می داد
یادآور فنجانی که لحظه ای لب زده بود
و پنجه یخ کرده
زیربغل بارانی
یک لحظه گرم جستجو می کرد.
از گردی قاب چتر
تا دامن ضد آب
موها
ابروها
پستان ها
لنبرها
یک دسته پرانتز بلاتکلیف...
شب ، نرمی خیس، اندکی تودار
آخر صفت تو را گرفت
تا مریم معصوم شود،
کیف آور بود، داغ، کم شیرینی
عین مزه داغ ( که در شغل فروشندگی کافه
مهمان ها تخصص تو می دانستند)
عین شب تو، شبی که پیشانیت
همواره خنک بود
و بوسه تو معطر از قهوه.
نیو یورک ١٩٩٩

Thursday, November 29, 2012

A*SH*N*A:GHODRAT KIANI قدرت کیانی




شعری از قدرت کیانی
زاده ی قلعه تل باغ ملک ،خوزستان 
 ١٣٢٩-١٣٥٦

کوچ -٢

یادی از کوچ


یادش به خیر باد
آن روزهایی که کوه
در دام تور شکوفه های بادام
و بوی صمغ درختان پسته ی کوهی
پذیرای پاهای خسته مان می شد
یادش به خیر باد
آن کوره راه های سخت
که پیوند دست های مهربان ما بودند
آن دشت های خورشید خیز بابونه
آن لکه ابر سفید کمرکش کوه
که کوه را فراتر از آسمان می برد
یادش به خیر باد
از پای صخره های سبز خزه
چشمه های آسوده گی
و مشت کاسه های صداقت
که آیینه لبان تو می شدند
با بی قراری دستم
که تنها انتهای روز می پایید.
آن روزهای خوب
که شانه های تو طالع بود.
آن اسب های یاغی سرکش
با یال های خیس
و عبور پر از ترانه ی کارون
هی های در هم ایل
درعبور دوباره از کارون
یادش بخیر باد
یادش به خیر باد

*
اینک ،
مادر نشسته است  در پای باغچه یی
که به اندازه ی یک فریب هم نمی خندد
و دشت های وسیع هجرت را
دیوار های کوچه محدود می کنند.
مادر، بگو!
آن دار بست های پر شکوفه ی رنگین کمان
دستانت
زیر سیاه چادر شادمانی، کو؟
از پشت پنجره
سرفه می کند ، پدر
و شاهین چشم هاش
ـ«که خط عبور قافله را
از فراز هزار قله می پاید»
بالش شکسته است.
و برادر
از چند سال پیش
نی لبکش را
در هفت توی فراموشی اش
حبس کرده است
و پا پیچ ها و گیوه هایش
و لبخند پاک روستایی اش را
شاید که شکوفه ی دخترکان باغ همسایه
گل شود
بر شاخه های ترد فریب

*
دیوار های خانه هر روز
نزدیک می شوند
و سقف
مجالی برای ایستادن نمی دهد .
دیوارهای کوتاه خانه :
کوه بزرگ نهاده در برابر من
بی هیچ راهی
و هیچ روزنی
اما صدای زنگوله های رفتن را
و بقچیل ایل را
می شنوم مدام
پدر هم شنیده است
شب های بی شمار !
آن روزهای خوب
روزهای کوچ
یادش بخیر باد *




Monday, November 26, 2012

A*SH*N*A:MEHRDAD AREFANI مهرداد عارفانی



نذر کرده ام
امامزاده شیر علی قالیچه می برم
اگر تو روسری ات را برداری
سفره می اندازم برای ابوالفضل
اگربرقصی توی میدان و برقصیم و مست

پدرت بیاید دعوایمان کند
برادرت غیرتی بشود
مادرت غش کند
قرآن به سر می شوم هر شب توی مسجد
اگر بیایی برقصی
چادر برداری
مو افشان کنی
گل های پیراهن چیت
بریزد توی خیابان و
اردیبهشت بشود
یکی بیاید دف بزند
من شراب را بکشم بیرون مثل کوکتل مولوتف
شب شلوغ می شود
نمی شود؟
فردوسی می رود دوباره شاهنامه می نویسد
جادو کرده ام
تهمینه بیاید
گیسویش بشود سرمشق و
شما هی جریمه بنویسید !
طلسم کرده ام
نذر کرده ام
سجده کرده ام
هر چه بگویی کرده ام
دست هایم رو به آسمان
اینجا روی این گورهای بدون نام
منتظرم
و دیوانه ی خطرناکی شده ام

Friday, November 23, 2012

SHAMLU: LETTER TO IDA

نامه شاملو به همسرش ایدا 

Thursday, November 22, 2012

کوروش همه خانیA*SH*N*A:KUROSH MAMEKHANI


A*SH*N*A : BANAFSHEH HEJAZI بنفشه حجازی


بنفشه حجازي

،متولد٦فروردين ١٣٣٣بروجرد. نوجوان در اصفهان. جوان در تهران،میانسال در اروپا و امریکا
...و تا به حال با ٣٠ كتاب وده ها مقاله و مصاحبه واشعار و اشعار و همچنان سرگردان و در تكاپوي نوشيدن يك جرعه هوا
لباس هايم
به جنون
جواب نمي دهد
استيلاي اين باد خشك
ريشه در قطعه ي سقوط دارد:
"دوستت دارم ! "
وقتي كه براي يك نوسان
دل من
وقت مي گذراند
و تنش ميان من وُ
سهمي از ديوانگي ست كه
تكذيب مي كند
اين سفر سايه دار را
تو بايد كه بي خيال باشي

نمي دانم چه بپوشم
براي گذار از تو؟

Monday, November 12, 2012

A*SH*N*A: MOHAMAD ALI SEPANLU محمد علی سپانلو

مرگ پارادایم دایم و دل مشغولی مدام سپانلوست
 .نا ستا لژ یای مرگ که به زبانی کهن و آرکا ییک بیان می شود و به ویژه از دهه ی ١٣٦٠ به حسرت و اندوهی سترگ  ،در شعر او فریاد می کشدحتا اگربی تابانه  عاشقانه بسراید
ناستالژ یای سپانلو ناستالژ یای نومیدی و از دست رفته گی است
عکس های کهنه در قاب عکس های کهنه یک نوع وهم  زمان را در غبار و گرد فراوان،پاشیده در دود و مه فراهم می آورد که در آن چهره ها همه در بی چهره گی نقش می بندد 
محمد علی سپانلو در زمان و زمانه گم شده است ...کلام او در لفاف مرگ ، پارادایم دایم پیچیده است 
دور از این بهمن و دی 
روزگاری که نمی دانم کی 
قصه ی مبهمی از ما را 
در زمستان پیش آتشدان 
خواهند سرود
.
غزل ناخدا :
سنگ کهکشان منم
گردن بند آبشار تویی
چتر کهنه پدر بزرگ منم برف خوشنامی نقره با ر تویی
واگن سیاه مانده از نبرد منم
ایستگاه اول بهار تویی
در تو آسمان به خلوتی لطیف خفته است
از جوانی بزرگ
یادگار تویی
بوسه طلو ع بر ستاره نگین
چشم های شالی زمردین
بازوی سپید دختر برنجکار تویی
من مسیر ناگزیر زنده رود
رود جاودان قندهار تویی
ناخدای مغرب طلایی ام
تیر قرمز قشنگ
جسته ازسراب  زنگبار تویی
گیسوی نسیم در شب کریم
بندر مژده بر شیا ر سرزمین اشک ها
گاج قلعه طلسم
مزد انتظار تویی 

Wednesday, October 17, 2012

A*SH*N*A:PARVIZ NATEL KHANLARI

\پرویزخانلری مازندرانی \پرویزناتل خانلری
کلمه ناتل را نیمایوشیج به نام اوافزوده است
اول اسفند۱۲۹۲
اول شهریور ۱۳۶۹
۱۹۱۴-۱۹۹۰
شاعر،زبان شناس،مترجم

گشت غمناک دل و جان عقاب               
چو ازو دور شد ايام شباب
 
ديد کش دور به انجام رسيد               
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد            
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند               
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار             
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت             
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران               
شد پي بره‌ نوزاد دوان
 
کبک در دامن خاري آويخت            
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد            
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت             
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير                
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود            
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت             
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده                
جان ز صد گونه بلا در برده
 
سال‌ها زيسته افزون زشمار                
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب                    
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد          
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی                 
بکنم آنچه تو مي‌فرمیاي
گفت: ما بنده درگاه توایم              
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟            
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم              
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش          
گفتگويي دگر آورد به پيش
 
کاين ستمکار قوي پنجه کنون            
از نيازست چنين زار و زبون
 
ليک ناگه چو غضبناک شود                
زو حساب من و جان پاک شود
 
دوستي را چو نباشد بنياد                
حزم را بايدت از دست نداد در دل خويش چو اين راي گزيد            
پر زد و دور ترک جاي گزيد زار و افسرده چنين گفت عقاب             
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست              
ليک پرواز زمان تيز تر است من گذشتم به شتاب از در و دشت          
به شتاب ايام از من بگذشت ارچه از عمر دل سيري نيست               
مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
 
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه        
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟ تو بدين قامت و بال ناساز              
به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد            
که يکي زاغ سيه روي پليد
 
با دو صد حيله به هنگام شکار              
صد ره از چنگش کردست فرار پدرم نيز به تو دست نيافت              
تا به منزلگه جاويد شتافت
 
ليک هنگام دم باز پسين             
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
 
از سر حسرت با من فرمود               
کاين همان زاغ پليدست که بود
 
عمر من نيز به يغما رفته است              
يک گل از صد گل تو نشکفته است
 
چيست سرمايه اين عمر دراز؟            
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری            
عهد کن تا سخنم بپذيري عمرتان گر که پذيرد کم و کاست               
ديگران را چه گنه کاين ز شماست زآسمان هيچ نياييد فرود                 
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
 
پدر من که پس از سيصد و اند                
کان اندرز بد و دانش و پند
 
بارها گفت که بر چرخ اثير              
بادها راست فراوان تاثير
 
بادها کز زبر خاک وزند                
 تن و جان را نرسانند گزند
 
هر چه از خاک شوي بالاتر                
باد را بيش گزندست و ضرر
 
تا به جايي که بر اوج افلاک             
 آيت مرگ شود پيک هلاک
 
ما از آن سال بسي يافته‌ايم             
کز بلندي رخ بر تافته‌ايم
 
زاغ را ميل کند دل به نشيب            
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
 
ديگر اين خاصيت مردار است             
عمر مردار خوران بسيار است
 
گند و مردار بهين درمانست                
چاره رنج تو زان آسانست
 
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی             
طعمه خويش بر افلاک مجوي
 
آسمان جايگهي سخت نکوست            
به از آن کنج حياط و لب جوست
 
من که بس نکته نيکو دانم               
راه هر برزن و هر کو دانم
 
آشيان در پس باغي دارم            
وندر آن باغ سراغي دارم
 
خوان گسترده الواني هست            
خوردني‌های فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا              
گند زاري بود اندر پس باغ
 
بوي بد رفته از آن تا ره دور              
معدن پشّه، مقام زنبور
 
نفرتش گشته بلاي دل و جان              
سوزش و کوري دو ديده از آن
 
آن دو همراه رسيدند از راه              
زاغ بر سفره خود کرد نگاه گفت :خواني که چنين الوانست             
لايق حضرت اين مهمانست
 
مي‌کنم شکر که درويش نيم               
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند           
تا بياموزد از و مهمان پند
 
عمر در اوج فلک برده به سر             
دم زده در نفس باد سحر ابر را ديده به زير پر خويش             
حيوان را همه فرمانبر خويش
 
بارها آمده شادان ز سفر                     
به رهش بسته فلک طاق ظفر
 
سينه کبک و تذرو و تيهو                
تازه و گرم شده طعمه او
 
اينک افتاده بر اين لاشه و گند             
بايد از زاغ بياموزد پند؟ بوي گندش دل و جان تافته بود               
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش             
 دلش از نفرت و بيزاري ريش
 
يادش آمد که بر آن اوج سپهر             
هست پيروزي و زيبايي و مهر
 
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست             
نفس خرّم باد سحرست ديده بگشود و به هر سو نگريست              
ديد گردش اثري زينها نيست آنچه بود از همه سو خواري بود               
وحشت و نفرت و بيزاري بود
 
بال بر هم زد و برجست از جا            
گفت : کاي يار ببخشاي مرا سال‌ها باش و بدين عيش بناز             
تو و مردار تو عمر دراز
 
من نيم در خور اين مهمانی              
گند و مردار ترا ارزاني
 
گر بر اوج فلکم بايد مرد                  
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت                 
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
 
رفت و بالا شد و بالاتر شد               
راست با مهر فلک همسر شد
 
لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود             
نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود