هیوا مسیح
خجالت میکشد این تنم از پیرهنم
رنگم از چهره ام
بودم از نبودنم.
وقتی نگاه میکنم به پیرهایی که انگار
هزار سال پیش کودک بوده اند.
به کودکانی که انگار چند روز دیگر پیر میشوند
بی آنکه چیزی گفته باشند
به کسی یا جایی.
بی آنکه راه رفته باشند
به سویی یا راهی.
خجالت میکشد این تنم/ بودنم.
یبا
این پیرهنم برو سفر.
این صورتم ببین نگاه.
این دهانم بگو کلام.
این چهره ی هزار ساله ام برای تو
میخواهی در آن گریه کن بزرگ
حرفی یا چیزهایی بگو کتاب.
میخواهی نگاه کن خیال
به هزاره یی که می آید
شاید گریان.
نگاه کن به آب
به دریایی که در خودش تمام می شود.
میخواهی بخند
به من به او به هیچ
یا خیره شو بزرگ
به رفتار آدمی
من توام.
(کتاب آب 1381)
خجالت میکشد این تنم از پیرهنم
رنگم از چهره ام
بودم از نبودنم.
وقتی نگاه میکنم به پیرهایی که انگار
هزار سال پیش کودک بوده اند.
به کودکانی که انگار چند روز دیگر پیر میشوند
بی آنکه چیزی گفته باشند
به کسی یا جایی.
بی آنکه راه رفته باشند
به سویی یا راهی.
خجالت میکشد این تنم/ بودنم.
یبا
این پیرهنم برو سفر.
این صورتم ببین نگاه.
این دهانم بگو کلام.
این چهره ی هزار ساله ام برای تو
میخواهی در آن گریه کن بزرگ
حرفی یا چیزهایی بگو کتاب.
میخواهی نگاه کن خیال
به هزاره یی که می آید
شاید گریان.
نگاه کن به آب
به دریایی که در خودش تمام می شود.
میخواهی بخند
به من به او به هیچ
یا خیره شو بزرگ
به رفتار آدمی
من توام.
(کتاب آب 1381)
No comments:
Post a Comment