ادیب الممالک فراهانی
شاعر و روزنامه نگار
١١ مر داد ١٢٣٩ برابر ١٤ محرم ١٢٧٧ برابر ١٨٦٠ میلادی ،گازران اراک /
٢ اسفند ١٢٩٥ برابر ٢١ فوریه ١٩١٧ برابر ١٣٣٥ ه.ق.،تهران
روزنامه ها:
ایران سلطانی
ارشاد در ترکیه
روزنامه ادب
روزنامه مجلس
روزنامه عراق عجم در خراسان
نمونه آثار :
مسمط ادیب الممالک فراهانی
که در زمان مظفر الدین شاه سروده شده است
برخیز شتربانا بربند کجاوه | | کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه |
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه | | وز طول سفر حسرت من گشت علاوه |
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه | | در دیده من بنگر دریاچه ساوه |
وز سینهام آتشکده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نجد و یمامه | | بشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه |
بردار پس آنگه گهرافشان سرخامه | | این واقعه را زود نما نقش به نامه |
در ملک عجم بفرست با پر حمامه | | تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه |
جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار
بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف | | کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف |
هشدار که سلطان عرب داور انصاف | | گسترده به پهنای زمین دامن الطاف |
بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف | | اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف |
آن را که درد نامهاش از عجب و ز پندار
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید | | کاری که تو میخواهی از فیل نیاید |
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید | | بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید |
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید | | تا کید تو در مورد تضلیل نیاید |
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه | | بسپار به زودی شتر سبط کنانه |
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه | | بنویس به نجّاشی اوضاع شبانه |
آگاه کنش از بد اطوار زمانه | | وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه |
کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار
بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر | | کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر |
افواج ملَک را نگر ای خواجه بهادر | | کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر |
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر | | چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر |
آن را که خبر نیست فگار است ز افکار
زی کشور قسطنطین یک راه بپویید | | وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید |
با پطرک و مطران و به قسیس بگویید | | کزنامه انگلیون اوراق بشویید |
مانند گیا بر سر هر خاک مرویید | | وز باغ نبوت گل توحید ببویید |
چونان که ببویید مسیحا به سر دار
این است که ساسان به دساتیر خبر داد | | جاماسپ به روز سوم تیر خبر داد |
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد | | بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد |
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد | | وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد |
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
از شق سطیح این سخنان پرس زمانی | | تا بر تو عیان سازند اسرار نهانی |
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی | | از کنگره کاخش تفسیر توانی |
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی | | آرد به مداین درت از شام نشانی |
بر آیت میلاد نبی سید مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد | | مولای زمان مهتر صاحبدل امجد |
آن سید مسعود و خداوند مؤید | | پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد |
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد | | این بس که خدا گوید ماکان محمد |
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح | | واندر رخ او تابد از نور مصابیح |
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح | | نوش لب لعلش به روان سازد تفریح |
قدرش ملِک العرش به ما ساخته تصریح | | وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح |
سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار
ای لعل لبت کرده سبک سنگ گوهر را | | وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را |
شیروی به امر تو درد ناف پدر را | | انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را |
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را | | وآهوی ختن نافه کند خون جگر را |
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع | | ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع |
شائول به یثرب شده از جانب تبّع | | تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع |
ای از رخ دادار برانداخته برقع | | بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع |
در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار
تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را | | پرداختی از هرچه به جز دوست حرم را |
برداشتی از روی زمین رسم ستم را | | سهم تو دریده دل ایوان دژم را |
کرده تهی از اهرمنان کشور جم را | | تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را |
بر تخت چو بر چرخ بر این ماه ده و چار
ای پاک تر از دانش و پاکیزه تر از هوش | | دیدیم تو را کردیم این هر دو فراموش |
دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوش | | هوش از اثر رأی تو بنشیند خاموش |
از آن لب پر لعل و از آن باده پر نوش | | جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش |
خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار
برخیز و صبوحی زن بر زمره مستان | | کاینان ز تو هستند در این نغز شبستان |
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان | | کو سوخته سرو و چمن و لاله بستان |
داد دل بستان ز دی و بهمن بستان | | بین کودک گهواره جدا گشته ز پستان |
مادرش به بستر شده بیمار و نگون سار
ماحت به محاق اندر و شاهت به غری شد | | وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد |
انده ز سفر آمد و شادی سفری شد | | دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد |
وآن اهرمن شوم به خرگاه پری شد | | پیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد |
آلوده به خون دل و چاک از ستم خار
مرغان بساتین را منقار بریدند | | اوراق ریاحین را طومار دریدند |
گاوان شکم خواره به گلزار چریدند | | گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند |
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند | | یاران بفرختندش و اغیار خریدند |
آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار
ماییم که از پادشهان باج گرفتیم | | زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم |
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم | | اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم |
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم | | ماییم که از دریا امواج گرفتیم |
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار
درچین و ختن ولوله از هیبت ما بود | | در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود |
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود | | غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود |
صقلیه نهان در کنف رأیت ما بود | | فرمان همایون قضا آیت ما بود |
جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار
خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم | | وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم |
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم | | وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم |
هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیم | | ماییم که از خاک بر افلاک رساندی |
نام هنر و رسم کرم را به سزاوار
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم | | درداو فره باخته اندر شش و پنجیم |
با ناله و افسوس در این دیر سپنچیم | | چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم |
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم | | ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم |
جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار
ای مقصد ایجاد سر از خاک به در کن | | وز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن |
زین پاک زمین مردم ناپاک به در کن | | از کشور جم لشکر ضحاک به در کن |
از مغز خرد نشئه تریاک به در کن | | این جوق شغالان را از تاک به در کن |
وز گله اغنام بران گرگ ستمکار
افسوس که این مزرعه را آب گرفته | | دهقان مصیبت زده را خواب گرفته |
خون دل ما رنگ میناب گرفته | | وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته |
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته | | چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته |
ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار
ابری شده بالا و گرفتهاست فضا را | | از دود و شرر تیره نمودهاست فضا را |
آتش زده سکان زمین را و سما را | | سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را |
ای واسطه رحمت حق بهر خدا را | | زین خاک بگردان ره طوفان بلا را |
بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار
چون بره بیچاره به چوپانش نپیوست | | از بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست |
خرسی به شکار آمد و بازوش فرو بست | | با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست |
شد بره ما طعمه آن خرس زبردست | | افسوس از آن بره نوزاده سرمست |
فریاد از آن خرس کهنسال شکمخوار
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن | | خادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن |
جاسوس پس پرده پی راز نهفتن | | قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن |
واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن | | نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن |
وآمد سر همسایه برون از پس دیوار
ای قاضی مطلق که تو سالار قضایی | | وی قائم بر حق که در این خانه خدایی |
تو حافظ ارضی و نگهدار سمایی | | بر لوح مه و مهر فروغی و ضیایی |
در کشور تجرید مهین راهنمایی | | بر لشکر توحید امیرالامرایی |
حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار
در پرده نگویم سخن خویش علی الله | | تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چه |
برخیز که شد روز شب و موقع بیگه | | بشتاب که دزدان بگرفتند سر ره |
آن پرده زرتار که بودی به در شه | | تاراج حوادث شد با خیمه و خرگ |
در دار نماندهاست ز یاران تو دیّار
با فر خداوند تعالی و تقدس | | از لوث زلل پاک کن این خاک مقدس |
در دولت شاهی که در این کاخ مسدس | | با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس |
پرداخت صف باغ زهر خار و ز هر خس | | بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس |
بسیار برش اندک و زو اندک بسیار
شاه ملکان حامی دین شاه مظفر | | کز او شده بر پا علم دین پیمبر |
از داد نگین دارد و از دانش افسر | | ماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور |
چون او نه یکی شاه در این توده اغبر | | چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر |
وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار
با فر تو ای شاه رعیت نخورد غم | | با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم |
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یَم | | جز بر در تو گردن گردون نشود خم |
از مهر تو جُستهاست بشر جان و شجر نم | | از بیم تو کردهاست قدر خوف و قضا رم |
وز هول تو گشتهاست تعب زار و ستم خوار
تو سایه آن ذات همیون قدیمی | | پیروزگر از فره یزدان کریمی |
بگزیده آن داور رحمان و رحیمی | | بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی |
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی | | دارای عصا و ید بیضای کلیمی |
هم دشمن جادویی و هم آفت سحار
این ملک خداداده خداوند ترا داد | | وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد |
تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیاد | | وین ملک ز داد تو شود خرم و آباد |
در دولت خود تازه کنی رسم و ره داد | | با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد |
وز دست حوادث ببری خاتم زنهار
زنهار خوران را فکنی ریشه به خون بر | | بیدادگران را کنی از تخت نگون بر |
ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بر | | دانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر |
آن را که به کار تو بگوید چه و چون بر | | ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر |
کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار
دستور خردمند تو را بخت قرین است | | زیرا که امین شه و فرزند امین است |
بر ملک امین است و بر اسلام معین است | | پرورده اخلاق ملک ناصردین است |
میراث تو زان پادشه عرش مکین است | | او را به سر و جان تو ای شاه یمین است |
کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار
ویش به رخ ما در فردوس گشودهاست | | عدلش همه گیتی را فردوس نموده است |
کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده است | | دین در کنفش رخت کشیدهاست و غنوده است |
قهرش سر بی دینان با تیغ درودهاست | | تا تیرگی از آینه ملک زدوده است |
وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار