Monday, June 18, 2012

بهزاد خواجاتA*SH*N*A:BEHZAD KHAJAT

ا*ش*ن*ا
A*SH*N*A:ARSHIV SHER NO IRAN

  1. بهزاد خواجات




    من بی دست هایم می میرم
    تا سال ها
    در کتاب های تان بنویسم :
    حلبچه
    چــــــهــــــــــــار


    در بند اول
    پلنگی بر زخم‌های خودش لیسه می‌کشد
    رفته اما برنگشته
    و این‌جاست
    با غروری که در ته چشمان‌اش
    نیل
    راه نمی‌دهد به موسا .

    (کوچه‌ها را نگه دار
    من در خود نسلی می‌پزم
    که خیال دارد به جاده بریزد
    شرقی شرقی
    تناسخ ابر در پیاله‌ی خیام
    و پیاله‌ی شمس در وضعیت کوانتوم.)

    در بند دوم ، یک باغ
    سبزش را داده و طلا گرفته است
    و فکر می‌کند که چه‌گونه
    خود را بر کسی دار بزند
    که می‌خواسته
    خودش را دار بزند بر او.
    چه‌قدر همین‌طور؛ همین‌طورها
    قصر سلیمان در محاصره است
    و هیچ چیز خطرناک‌تر از زنی نیست
    که بادمجان خریده
    و به سمت خانه‌ی خود پیش می‌رود،
    از این ماهی
    که فلس‌های خودش را هی خرج می‌کند
    و خرج نمی‌شود و دوباره …

    (سهام‌داران کارخانه‌ی چسب
    خط از “مارکز″ می‌گیرند
    با این اعتقاد
    که آدمی را نه در عزیمت
    که در مراجعه باید شناخت.)

    و بند سوم را می‌سپارم به تو
    تو که رویدادهای جوانی
    جوش می‌زند هنوز از تن‌ات
    و در شرطی که با خود گذاشتی
    قطره برفی تنها‌؛ بی‌کس
    بر آب‌های تکه پاره
    به پلیکانی محزون بدل می‌شود.

    (حس غریب چکیدن بر خود
    چکیدن از خود
    معراجی کامل
    در فاصله‌ی دو ایستگاه تاکسی
    و هی هی شتربان در ایستگاه میر
    که : “نمرده‌ای آقا ! ، اکتاویو پازا !
    پس لطفا‌ً باز هم نمیر!” )

    که در بند آخر خالی بماند یک بند
    با چهار کلمه؛ چهار تهی
    (گفته بودم
    که من از حرف‌هایم چاق شده‌ام
    نگفته بودم ؟)
    و تنها چهار حرف حنظل در نبات:
    جناب آقای بهزاد خواجات.




    از کتاب " مثل اروند از دَرِ مخفی " من
    -----------------------------------------
    نداشتیم که بمیری احمد
    نداشتیم این طور جلو زدن از خود
    که عمرن صاف صاف شد صورت خیلی ها
    اما دل مان هم سوخت .
    بگذار سرانجام
    بادِ قهوه ای را قی کند پیرمرد
    و کتابِ گُنده ، از بوی برگه
    فاصله ی معتنابهی بگیرد .
    او ...
    دست های خود را در ابتدای کوچه جستن
    و در ادامه
    حرکاتی بی اعتنا به جاذبه ی زمینی .
    او ...
    تالار سخن رانی را به تُخسِ یک بچه سپردن
    و سِحر پراندن از چشمان ،
    ترسیدنِ گوش ها از قواره ی هم
    اما نداشتیم احمد !
    و آن روز اگر من
    به عابر کوچه ی هفت آرزو گفتم :
    " سرِ پیری و معرکه گیری ... "
    یعنی که بعضی این جوری اند دیگر ،
    عصا را می گویند : اتکا به من کن !
    و شاپرکی می فرستند به دادگاه غیابی
    که هول و ولا در همه بپیچد ،
    یعنی قرار نبود که بمیری
    و ساعت خصوصی بخوابد
    و سرود یک مرد و برنو و اسب اش ...
    که نگاه ات در این همه شعر
    بدجوری انگشت نما کرده ما را
    و حالا تو می گویی
    آخرش را از ماه بپرسید ...
    اما ... ایست !
    غسال خانه دیگر پستِ آخر است ،
    ببخشید !
    لای انگشت ها خصوصن
    قلمی ، کاغذی ، چیزی ...
    و احمد
    اعلان تسلیت ما را
    با دست خود امضا خواهد کرد
    خیال کرده اید !
     

s

  1. چــــــهــــــــــــار


    در بند اول
    پلنگی بر زخم‌های خودش لیسه می‌کشد
    رفته اما برنگشته
    و این‌جاست
    با غروری که در ته چشمان‌اش
    نیل
    راه نمی‌دهد به موسا .

    (کوچه‌ها را نگه دار
    من در خود نسلی می‌پزم
    که خیال دارد به جاده بریزد
    شرقی شرقی
    تناسخ ابر در پیاله‌ی خیام
    و پیاله‌ی شمس در وضعیت کوانتوم.)

    در بند دوم ، یک باغ
    سبزش را داده و طلا گرفته است
    و فکر می‌کند که چه‌گونه
    خود را بر کسی دار بزند
    که می‌خواسته
    خودش را دار بزند بر او.
    چه‌قدر همین‌طور؛ همین‌طورها
    قصر سلیمان در محاصره است
    و هیچ چیز خطرناک‌تر از زنی نیست
    که بادمجان خریده
    و به سمت خانه‌ی خود پیش می‌رود،
    از این ماهی
    که فلس‌های خودش را هی خرج می‌کند
    و خرج نمی‌شود و دوباره …

    (سهام‌داران کارخانه‌ی چسب
    خط از “مارکز″ می‌گیرند
    با این اعتقاد
    که آدمی را نه در عزیمت
    که در مراجعه باید شناخت.)

    و بند سوم را می‌سپارم به تو
    تو که رویدادهای جوانی
    جوش می‌زند هنوز از تن‌ات
    و در شرطی که با خود گذاشتی
    قطره برفی تنها‌؛ بی‌کس
    بر آب‌های تکه پاره
    به پلیکانی محزون بدل می‌شود.

    (حس غریب چکیدن بر خود
    چکیدن از خود
    معراجی کامل
    در فاصله‌ی دو ایستگاه تاکسی
    و هی هی شتربان در ایستگاه میر
    که : “نمرده‌ای آقا ! ، اکتاویو پازا !
    پس لطفا‌ً باز هم نمیر!” )

    که در بند آخر خالی بماند یک بند
    با چهار کلمه؛ چهار تهی
    (گفته بودم
    که من از حرف‌هایم چاق شده‌ام
    نگفته بودم ؟)
    و تنها چهار حرف حنظل در نبات:
    جناب آقای بهزاد خواجات.


سمیرا کرمیSAMIRA KARAMI


که نبودی

by Samira Sylvi on Monday, June 11, 2012 at 1:04pm ·
خورخه لوئیس بورخس که نبودی    
که تا ولت کردم   
دوره افتادی
هزار تو در توهای دلم را
باغ ایرانی که نبودم
برگه مچاله ای بودم
در خودم
چطور بازش کردی
که سپیدی ام را بخوانی
که همه حرفهایم را ریختی به پای بی حوصلگی 
و میز بی سفارشی که ترکش کردی
حالا
با این دست ها که اضافه آورده ام
چکار کنم ؟  



    • Faramarz Soleimani زبان ساده و صمیمی شعرهای سمیراسیلوی مناسب فضای پست مدرن آنهاست که با طنزی غافلگیردرآمیخته است.منتظرشاعربا کارهایی بیشتر از این دست باید ماند

Saturday, June 2, 2012

SIMIN BEHBEHANI/HOSSEIN MONZAVI

سیمین بهبهانی 

پنجره ها بسته اند
عشق پدیدار نیست
دولت بیدار هست
دیده بیدارنیست
یار چوبسیار بود
دل سریاری نداشت
لیک دگر یار نیست
زلف سیه کار من
بس که گرفتار سوخت
جمله خاکسترش ماند و خریدار نیست
خیل وفاپیشگان از بر من رفته اند
جزهمه انکار من آن همه را کار نیست
حلقه بگوشان چرا
ترک ادب گفته اند
جزهمه انکار من
آن همه را کار نیست
آن همه شرم می برند
تا بفروشند به غیر
بنده بی شرم را رونق بازار نیست
ای غم بسیارمن یار من و یار من
باش که غدار دل غیر تو دریاد نیست
ای دل دیوانه خوعمر تبه کرده ای
لحظه چو گم شد مجوی
آب روان را بجوی
صورت تکرار هست
معنی تکرار نیست

 Hosein Monzavi,lyricist
1325-1383

Monzavi's tombstone 
Zanjan,Iran

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زدکه عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد امابهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام منفریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشمتمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

فرامرزسلیمانی: ثعلب به بار آمده بودFARAMARZ SOLEIMANI


ثعلب به بار آمده بود
در آشیان با د 
بالای سبز پوشید 
تا در چمن چمید 
بر گردن پروین 
روبا هی  کمین گاهش را می آراست 
ثعلب
به باغ آمده بود
.
ا*ش*ن*ا
آرشیو شعر نو ایران